چنان مردی
که بی دردی
در آن صحرای بی مردی
میان آتشی از نامرادی ها
رهایش کرده
تا بی انتهای عالم و آدم،
چه می سازد؟
در آن میعادگاه راستان
در خانه ای از عشق
بنشسته
بازی
با پر بسته
غمی چون کوه او را
بر کف زندان
به نقشی از سکوت
از لب فرو بستن
بنشانده است.
مورهایی شب نما
بر دست های یل
به دستانی که از مردانگی پرچین
به بازویی گشایشگر
به آن فتاح خیبر
آه
بنهادند بند حقد و نامردی.
ولی
آن پهلوان
کز کرده
جای قبضه شمشیر
مظلومانه در آغوش
بازوی ستبر خویش می مالد.
کنار حلقه چشمش
کز او بیناتری هرگز
ندیدم درجهان
اما
نمی از اشک می ماند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.