رسانه سینمای خانگی

رسانه سینمای خانگی
گفت وگو با رضا برجی ـ فیلمساز جنگ: وقتی خمپاره ها سوت می کشیدند


نویسنده: کاوه بهمن


    رضا برجی اغلب به عنوان عکاس حادثه شناخته می شود و با نام او حوادث افغانستان و خشونت های طالبان به یاد می آید و یا کمین های بوسنی و ... اما این بار برجی به روایت خودش، معرف خودش است ، آنگونه که خود می خواهد ، نه آنگونه که مخاطب تصور می کند.
    
    *چه طور شد که کار به اینجا کشید و رضا برجی شد یک فیلمساز در زمینه مستندهای جنگی؟ یعنی می خواهم بدانم از کی، یا اصلاً از چه سالی به این فکر افتادی که به این کار علاقه مند هستی و می توانی در این عرصه حضور داشته باشی؟
    برای پاسخ دادن به این پرسش، ناچارم برگردم به گذشته. یعنی به سال های قبل از انقلاب. روزی که من در یک مسابقه نقاشی شرکت کردم. مسابقه را کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان برگزار می کرد. سال ۱۳۵۵ بود و من مقام دوم مسابقه را کسب کردم، که جایزه اش یک دوربین بود. یک دوربین عکاسی معمولی که آن روزها ۱۶ تومن قیمت اش بود. منظورم ۱۶ تا یک تومنی که می شود ۱۶۰ ریال. آن روز، مسئولان کانون، یک حلقه فیلم ۱۲۰ هم دادند که ظاهراً قرار بود آینده حرفه ای ام را رقم بزند، که البته رقم هم زد و من با همان دوربین ۱۶ تومنی و آن فیلم خام شروع کردم به عکاسی. اول هم از توی خانه شروع کردم. با عکس گرفتن از خواهرها و برادرم. همین حالاهم چند تا از عکس هایی را که آن روزها گرفتم، توی بایگانی عکس هام دارم. البته با آن دوربین ۱۶تومنی، من ۱۵-۱۰ حلقه عکس بیشتر نتوانستم بگیرم. چون که بعد از این ۱۵-۱۰ حلقه، دوربین بخت برگشته یکباره از کار افتاد و به قول معروف، مرخص شد. نمی دانم چرا، ولی از کار افتادن دوربین، به هر حال، نتیجه اش این بود که من دیگر تا مدت ها نتوانم عکس بگیرم تا این که گذشت و گذشت و روزهای خوش انقلاب از راه رسید. بعد هم که به فاصله خیلی کوتاهی جنگ شروع شد. خلاصه، ۵ ماهی هنوز از آغاز جنگ نگذشته بود که من به جبهه رفتم و با جنگ های نامنظم شهید چمران همراه شدم. پیش از اعزام، ۳ روز مانده به نوروز سال ،۵۹ من توانسته بودم یک دوربین دیگر بخرم. تصمیم داشتم با خودم به جبهه ببرم اش و از وقایع جنگ عکس بگیرم، ولی روز اعزام، اتفاق بامزه ای افتاد که عکاس شدن ام را باز هم برای مدتی عقب انداخت.
    *اتفاق؟ چه جور اتفاقی؟
    هیچی. وقتی سوار قطار شدم، تازه یادم افتاد که دوربین ام را توی خانه جا گذاشته ام. در هر حال، رفتم و ۳-۲ ماهی توی جبهه ماندم و بعدش هم این ۳-۲ ماه که گذشت، توانستم مرخصی بگیرم و برگردم تهران. برگشتم تهران و بعد...
    *هیچی دیگر، لابد فوراً دوربین را برداشتی و باز هم راه افتادی یکراست طرف خط. این طور نیست؟...
    نخیر، این طوری نبود. چون این بار هم اتفاقی افتاد که...
    *باز هم یک اتفاق بامزه؟
    نخیر، این بار دیگر اتفاق بامزه ای نبود. شاید هم بشود گفت که بیشتر یک جور اتفاق درونی بود. نمی دانم چرا، ولی بعد از نخستین اعزامم، اتفاق هایی افتادکه باعث شد نتوانم دوباره به جبهه بروم.
    *اتفاق هایی که می گویی، چه جور اتفاق هایی بود؟ اصلاً کجا اتفاق افتاد؟
    توی جبهه اتفاق افتاد، ولی بیشتر به روحیات خودم مربوط می شد تا به مسائل مربوط به جبهه و جنگ... خلاصه، گذشت، تا رسیدیم به سال ۶۲ و دوران پاسدار وظیفه شدن ام. آن وقت، من به لشکر سیدالشهدا پیوستم و در آنجا به مدت ۳ ماه به عنوان مسئول تبلیغات لشکر در شهر فاو مشغول به کار شدم. آنجا، توی تبلیغات لشکر، ما چند تا دوربین داشتیم که من با همان دوربین ها شروع کردم به عکاسی. البته این بار قدری جدی تر از قبل. به هر حال، من تا سال ۶۵ به عناوین مختلف در جبهه حضور داشتم. تا این که در سال ۶۵ وارد گروه «روایت فتح» شدم و تا پایان جنگ هم همانجا ماندم.
    *چه طور شد که وارد گروه «روایت فتح» شدی؟
    ماجرا با یک مصاحبه شروع شد. یعنی در واقع با ۲ تا مصاحبه؛ یادم هست، همان روز اولی که برای همکاری با گروه «روایت فتح» به جهاد صداوسیما مراجعه کردم، یکی از مسئولان آن زمان جهاد تلویزیون با من مصاحبه کرد. مصاحبه ای که ظاهراً راضی کننده نبود و من قاعدتاً می باید دست از پا درازتر می رفتم سر یک کار دیگر، ولی آن روز، توی اتاق کناری، مرد دیگری نشسته بود که وقتی چشمم بهش افتاد، به خودم گفتم: نخیر، هنوز جای امیدواری هست. انگار کارم هنوز تمام نشده بود. برای همین، روز بعد بی آن که حرفی درباره مصاحبه قبلی بزنم، رفتم و نشستم روبه روی آن مرد و گفتم: «آمده ام برای مصاحبه!» مردی که آنجا، آن طرف میز، جلو رویم نشسته بود، ریش مشکی خوشگلی داشت و عینک سیاهی به چشم هاش زده بود. از آن چهره هایی بود که تو همان نخستین نگاه به دل آدم می نشینند و به آدم دل می دهند. اول چند تا سؤال معمولی ازم کرد و بعد هم درباره سوابق هنری ام پرسید. گفتم که در لشکر سیدالشهدا عکاسی کرده ام و بعد هم دفترچه ۴۰ برگی را که خاطرات جبهه ام را توش نوشته بودم، گذاشتم جلو روش روی میز. او هم دفترچه را برداشت، ۵-۴ دقیقه ای آن را تورق کرد و آن وقت گفت: «بسیار خب، شما قبول شدین!» توی لبخندش به قدری اعتماد و صمیمیت موج می زد که نه فقط دروغ گفتن، که حتی پنهان کردن حقیقت را هم برای آدم دشوار می کرد؛ و این، همان چیزی بود که بعدها هم، حتی تا آخرین روزها، مهم ترین ویژگی شخصیتی آن مرد بزرگ به حساب می آمد. لبخندهای دلگشایی سرشار از صمیمیت و اعتماد، که دیگران را هم ناگزیر می کرد تا با او روراست باشند. در نتیجه، من هم همان جا و همان وقت، ماجرای مصاحبه روز قبل ام را بهش گفتم و منتظر ماندم تا عذرم را بخواهد و رد کند پی کارم، ولی او سر حرف اش ایستاده بود. چون که باز هم با همان لبخند زیبای دلگشا، تکرار کرد: «شما قبول شدین!»
    *حالااین مرد کی بود؟
    تردید ندارم که با همین اشاره های مختصر هم هر کسی به راحتی می تواند حدس بزند از چه کسی دارم حرف می زنم. بله، مردی که آن روز با من مصاحبه کرد، آقای آوینی بود؛ شهید سیدمرتضی آوینی... آن روز، با همان نگاه اول، من به قدری شیفته شخصیت آقای آوینی شده بودم که بعدها هم، تا آخرین روزهای زندگی اش، حتی ذره ای از این شیفتگی کم نشد، که تازه زیادتر هم شد...
    *لابد مانند خیلی های دیگر، شما هم خاطرات خیلی زیادی از آقای آوینی دارید. این طور نیست؟
    خب بله. همین طور است. به هر حال، من هم مانند خیلی از دوستان که چند سالی با آقا مرتضی همراه و همکار بوده اند، خاطره های زیادی از ایشان دارم. بگذریم...
    *بله. گاهی وقت ها گذشت هم لازم است. داشتی درباره ورودت به گروه «روایت فتح» می گفتی...
    بله. خلاصه بعد از آن آموزش های فشرده و همین طور کلاس هایی که آقای آوینی درباره مبانی تصویر برای مان گذاشت، من به عنوان دستیار فیلمبردار وارد گروه «روایت فتح» شدم. آن روزها، یادم هست که ما در مستندهای «روایت فتح» هنوز با دوربین های ویدیویی کار نمی کردیم. خب، البته بعضی از گروه های تلویزیونی همان وقت ها هم از ویدیو استفاده می کردند، ولی در «روایت فتح» این طوری نبود. ما با دوربین های ۱۶ میلی متری کار می کردیم، که البته کار کردن با این دوربین ها به مراتب دشوارتر بود. هر گروه از یک فیلمبردار، یک دستیار فیلمبردار، یک صدابردار و یک راننده تشکیل می شد. یعنی ۴ نفر؛ و این، خودش، کار کردن را، مخصوصاً در جبهه دشوارتر می کرد. چرا که کوچک ترین حادثه ای می توانست کار را به کلی تعطیل کند. یعنی برای مثال، اگر صدابردار یا دستیار فیلمبردار یکی از گروه ها مجروح می شد یا به شهادت می رسید، آن وقت کل گروه مجبور بود دست از کار بکشد. اتفاقاً یادم هست که دقیقاً همین اتفاق در عملیات کربلای ۵ هم افتاد. یعنی طوری شده بود که هرکدام از گروه ها یکی از عوامل اش را از دست داده بود. یک گروه صدابردارش شهید شده بود، گروه دیگر فیلمبردارش، آن یکی هم دستیار فیلمبردارش. از جمله، شهید رضا مرادی نسب و شهید بوذری فیلمبردار بودند و شهید امیر یکه تاز دستیار فیلمبردار بود. یادشان بخیر! چه خوب شد که به بهانه گفتن این خاطره ها توانستیم یادی هم از این عزیزان بکنیم... اما بعد از این که دوربین های کوچک ۸میلی متری آمد، دیگر کار کردن خیلی راحت شد. چون که برای کار کردن با این دوربین ها دیگر به افراد متعدد نیازی نبود و یک فیلمبردار به تنهایی می توانست از پس کار کردن با آنها بربیاید. البته اواخر مجموعه «روایت فتح» بود که کار کردن با این دوربین ها باب شد، ولی در همین مدت کوتاه هم فیلم های خیلی خوبی را توانستیم تهیه کنیم.
    * شما علاوه بر فیلمسازی، به عنوان نویسنده هم در عرصه دفاع مقدس فعالیت هایی کرده اید. کدام یک از این ۲ عرصه برای خودت جدی تر بوده و جذابیت بیشتری برایت داشته است؟ آیا به نظرشما میان این ۲ زمینه، ارتباطی می شود برقرار کرد؟
    همان طور که گفتم، من قبل از این که در اواخر سال ۶۵ وارد «روایت فتح» بشوم، به عنوان بسیجی در جبهه حضور داشتم و تازه بعد از جنگ بود که شروع کردم به نوشتن. نه این که در زمان جنگ چیزی ننوشته باشم، اما بعد از جنگ به شکل جدی تری کار نویسندگی را دنبال کردم. همین طور کار عکاسی را هم من بعد از جنگ بود که جدی تر گرفتم. ببین، اگر از من بپرسی که از میان نویسندگی، عکاسی و فیلمسازی کدام را بیشتر دوست دارم، می گویم فیلمسازی را. چون که به نظرم سینما معجونی است از هنرهای شش گانه یا هفت گانه؛ و همین ترکیبی بودن، جذابیت این هنر را چند چندان می کند. سینما از جمله هنرهایی است که همه هنرهای دیگر را تو خودش جمع کرده. یک نویسنده کلمات را در کنار هم قرار می دهد و با آنها جمله می سازد. بعد جمله ها را کنار هم می چیند و یک فصل یا یک بخش از یک رمان، داستان یا گزارش را خلق می کند. حالابه نظر من یک نویسنده خیلی زودتر از کسی که نویسندگی نکرده، می تواند فیلمساز بشود. همین طور، کسی که عکاس است، خیلی سریع تر از کسی که عکاسی را تجربه نکرده، می تواند فیلمبردار و بعدها فیلمساز بشود. به هر حال، نوشتن برای من خیلی جذاب است. همین طور عکاسی و فیلمسازی. یعنی هر کدام از این کارها قسمتی از وجودم را پر می کند. با این همه من همیشه احساس می کنم یک چیزی کم دارم. احساس می کنم جای یک چیزی در وجودم خالی است، منظورم هنر موسیقی است. می دانی، من همیشه فکر می کنم اگر می توانستم سازی بنوازم، خیلی احساس آرامش می کردم. چون گاهی پیش می آید که هر کاری می کنم، باز هم نمی توانم آن چیزی را که در درون ام هست بیرون بریزم. یعنی با عکاسی و فیلمسازی نمی شود. دلیل اش هم این است که عکاسی و فیلمسازی هر دو، به یک شکلی، تابع شرایط خاص هستند. یعنی برای خلق هر اثری در این ۲ زمینه، حتماً باید شرایط خاصی ایجاد شود. در حالی که نوشتن، کمتر از عکاسی و فیلمسازی تابع چنین موقعیت هایی است. برای همین، من احساس می کنم نوشتن خیلی بیشتر از عکاسی و فیلمسازی می تواند بهم آرامش بدهد. با این همه، گاهی پیش می آید که حتی از نوشتن هم کاری ساخته نیست و در چنین لحظه هایی است که خیال می کنم موسیقی می تواند چاره ساز باشد. یعنی من احساس می کنم موسیقی خیلی بیشتر از عکاسی و فیلمسازی و حتی نویسندگی، می تواند آرامش بخش باشد.
    *ولی بدون تردید لحظه هایی پیش می آید که حتی از موسیقی هم کاری ساخته نیست. یعنی در بعضی از لحظه های زندگی، هیچ کدام از این هنرها- نه عکاسی، نه فیلم سازی و نه حتی نویسندگی و موسیقی- نمی توانند انسان را به آرامش برسانند. تا به حال چنین لحظه هایی را تجربه کرده اید؟
    بله. خیلی هم زیاد!
    *خب، این جور وقت ها چه می کنید؟ منظورم این است که در چنین لحظه هایی برای رسیدن به آرامش به چه چیزی متوسل می شوید؟
    به یک چیز خیلی خوب و مؤثر. ولی فکر می کنم بهتر است درباره اش حرفی نزنم.
    *برای چه؟
    راست اش می ترسم حمل بر ریاکاری بشود!
    *مگر شهید آوینی هم در گفتاری که برای «روایت فتح» می نوشت، در آن همه کلماتی که در آن مجموعه بر زبان می آورد، مرتب از اعتقادات اش و از باورهایش برای ما حرف نمی زد؟ مردم ما فرق حرف های ریاکارانه را از حرف های دلی خیلی خوب تشخیص می دهند. هیچ کس هم نمی تواند با قلب این مردم ریا کند و کاری را از پیش ببرد. قبول ندارید؟
    چرا. قبول دارم... راست اش می خواستم بگویم به نظر من دعا کردن در لحظه لحظه زندگی، به قدری به انسان انرژی می دهد که باورش برای کسانی که رابطه ای با این جور مسائل ندارند، خیلی دشوار است. چون که دعا کردن آدم را از میان سختی ها و از موقعیت های دردناک و رنج بار به سلامت بیرون می آورد. البته منظورم سلامت روحی است و نه فقط سلامت جسمی. این را کسی دارد بهت می گوید که به راستی لحظه های بسیار بسیار دشواری را در زندگی و در حرفه اش تجربه کرده و در تمام این لحظه های دشوار، توانسته تأثیر شگرف دعا کردن را با همه وجودش احساس کند. شاید برای کمتر خبر نگار یا فیلمسازی این همه حادثه اتفاق افتاده باشد که برای من اتفاق افتاده. من تا به امروز از ۱۳ جنگ تصویر گرفته ام و این خودش یعنی روبه رو شدن با بیشترین سختی ها. از سال ۶۷ تا امروز، بیشتر از ۱۸-۱۷ بار به افغانستان سفر کرده ام. از مسافرت های ۸-۷ ماهه بگیر تا سفرهای یک هفته ای. ۷-۶ بار هم رفته ام لبنان. همین طور عراق، که اگر از زمان حمله آمریکا به این طرف بخواهم حساب کنم، می شود یک چیزی در حدود ۷-۶ سفر. تازه موارد مربوط به زمان جنگ خودمان را جزو این سفرها به حساب نیاورده ام. اگر نه، من از سال ۶۲ که برای نخستین بار قدم به خاک عراق گذاشتم، تا آخرین روزهای جنگ تحمیلی، چند بار دیگر هم به فاو و حلبچه و شهرهای دیگر این کشور سفر کرده بودم. آخرین سفری هم که به کشورهای جنگزده کرده ام، مربوط می شود به جنگ ۳۳ روزه لبنان. خلاصه این که وقتی یک نفر با این حجم سفر جنگی رو به رو باشد، همین، خود به خود نشان می دهد که دعا کردن در زندگی این آدم تأثیر خیلی زیادی داشته. چون در این جور سفرها، اغلب، لحظه هایی پیش می آید که انسان فقط و فقط خدا را دارد و به هیچ کسی به غیر از خدا نمی تواند متکی باشد. در افغانستان، وقتی ناخن شست پایم را می کشیدند، یا زمانی که در تاجیکستان پایم از چند جا شکست، یا در لحظه هایی که در سارایوو با بزرگ ترین خطرها روبه رو بودم، فقط و فقط یاد خدا بود که می توانست بهم آرامش ببخشد... بگذریم. نمی دانم چرا حرف هایم این همه شاخ و برگ پیدا می کند و از این شاخه به آن شاخه می شود. به هر حال این را گفتم تا برسم به این که آدم در لحظه های مختلف زندگی اش به حس های مختلفی احتیاج پیدا می کند؛ به عکاسی، به فیلمسازی، نویسندگی، موسیقی و انواع هنرها و از همه اینها مهم تر، به دعا کردن و ارتباط گرفتن با خدا. ضمن این که من تصور می کنم میان همه هنرهای انسانی ارتباط عمیقی وجود دارد.
    *آیا در سال هایی که به عنوان خبرنگار، دستیار فیلمبردار و فیلمبردار در جبهه حضور داشتید، مواقعی هم پیش می آمد که وظایف دیگری را برعهده بگیرید؟
    همان طور که گفتم، من از سال ۶۰ تا سال ۶۵ به عنوان بسیجی در جنگ حضور داشتم. همین طور از سال ۶۰ تا سال ،۶۷ مجموعاً ۷۰ ماه در جبهه بودم، چه به عنوان بسیجی و چه به عنوان خبرنگار. اول به عنوان یک بسیجی ساده و یک تیر انداز معمولی و بعدها به عنوان آر.پی.جی زن، بی سیم چی، لودرچی، تخریب چی و همین طور مسئول اطلاعات پیگیری در ارتباط با شهدای جنگ. من حتی مدتی هم تک تیرانداز بودم و با این دوربین های سیمی نوف کار می کردم.
    *یادتان هست که در طول سال های جنگ و بعد از آن، چند بار مجروح شده ای؟
    چند بارش را که گمان نمی کنم بتوانم به خاطر بیاورم، اما این را می دانم که در طول این مدت، به خاطر معالجه مجروحیت های مختلف ام در جنگ، حدود ۱۴ ماه از عمرم را در بیمارستان ها گذراندم...
    *که عارضه شیمیایی هم یکی از آنهاست...
    بله. همان طور که گفتی، عارضه شیمیایی هم یکی از این مجروحیت هاست. عارضه ای که همین حالاهم دارم با آن دست و پنجه نرم می کنم، تا این که پیک جناب عزرائیل، یا خودش، چه زمانی قدم رنجه کند و این تن مجروح را بردارد و با خودش ببرد. همیشه با خودم فکر می کنم روزی که این اتفاق بیفتد، واقعاً روز قشنگ و باشکوهی خواهد بود. یک روز خوب و پر برکت. آن روز، با دو بالی که خداوند به مجاهدین راه اش می دهد، می توان پرواز کرد و به آسمان رفت. به قول شهید آوینی آیا ممکن است کسی هم برای ما نوحه سرایی کند؟ پیامبر(ص) می فرماید: گروهی از ملایک هستند که تمام نیکی های بنی آدم را بر می شمارند، مگر نیکویی های مجاهدین را که حتی از آگاهی به پاداش آن نیز ناتوان اند. باور کن، بدون سر سوزنی ریا می گویم که شهادت بزرگ ترین آرزوی قلبی من است. ای کاش هرچه زودتر بتوانم به آرزویم برسم! انگار باز هم کانال عوض کردم... سؤال چی بود؟
    *پرسیدم آیا در سال هایی که در جبهه حضور داشتید، به غیر از خبرنگاری و فیلمبرداری، کارهای دیگری هم می کردید؟
    همان طور که گفتم، من علاوه بر کار خبرنگاری و فیلمسازی، به عنوان بسیجی، کارهای مختلفی در جبهه کرده ام. از جمله کار به عنوان لودرچی، تک تیرانداز، تخریب چی و کارهای دیگر، اما به نظرم سخت تر از همه این کارها همان فیلمبرداری و خبرنگاری بود. چون هر بار که رزمندگان حمله می کردند، ما خبرنگارها هم باید پابه پای آنها حرکت می کردیم، یا این که صبح زود، گاهی حتی زودتر از آنها به سمت خط به راه می افتادیم. در واقع، یک خبرنگار جنگی در بیشتر مواقع، ناگزیر بود همپای رزمندگان حرکت کند و تازه، وقتی هم که رزمندگان توی خاکریز ها و سنگرها استراحت می کردند، او همچنان باید کارش را ادامه می داد و از این طرف به آن طرف می رفت، تا بتواند همه جا میدان نبرد را پوشش بدهد؛ کاری که از برخی جهات، حتی از جنگیدن هم دشوارتر و خطرناک تر بود. برای مثال، مصطفی والایی که در فاو مشغول ساختن فیلمی با عنوان «پاتک روز چهارم [یا شاید هم پنجم]» بود، حتی از بر و بچه های رزمنده هم بیشتر پیشروی کرده بود، آنقدر که با تانک هایی که از پشت خاکریز می گذشتند، مواجه شد. یعنی حتی از بسیجی ها هم جلو تر رفته بود. گاهی وقت ها این اتفاقات می افتاد. یک بار هم در کردستان عراق، خودم مجبور شدم همپای یک ستون از رزمندگان، به سمت شهرهای مختلف عراق پیشروی کنم. تازه مرتب هم باید جلو و عقب می رفتم تا بتوانم تصاویر بهتری بگیرم و همین مسأله کار را حسابی مشکل می کرد. یعنی یک خبرنگار یا فیلمبردار جنگی، گاهی وقت ها ناگزیر می شد دو برابر یک رزمنده راهپیمایی کند. از این دست خاطرات خیلی زیاد است. کار دیگری هم که بعضی اوقات خبرنگارها می کردند، این بود که به رزمندگان روحیه می دادند. یعنی زمان هایی پیش می آمد که بر و بچه های رزمنده از عکاس ها می خواستند تا ازشان عکس یادگاری بگیرند. این جور وقت ها معمولاً گفت وگوهای بامزه ای میان ما و نیروهای رزمنده رد و بدل می شد و در نتیجه بازار خنده و شوخی حسابی رونق می گرفت. اصلاً همین که در اوج جنگ و درگیری، یک نفر دارد فیلم می گیرد یا عکاسی می کند، به رزمندگان روحیه می داد. من خودم این جور صحنه ها را بارها و بارها دیده بودم. مخصوصاً وقتی شخصی که داشت فیلم می گرفت، خودش همشهری برو بچه های گردان بود، این صحنه ها بیشتر دیده می شد. مثلاً ۹۵ درصد بچه های گردان جهرم، محمد یوسف زادگان را که یکی از بی باک ترین و شجاع ترین فیلمبرداران جنگ بود، می شناختند. چون محمد خودش بچه جهرم بود و بارها از این گردان فیلم گرفته بود. یعنی هر وقت که گردان جهرم با عراقی ها درگیر می شد، یا می خواست جواب پاتک دشمن را بدهد، همیشه محمد هم آنجا حضورداشت و مشغول فیلمبرداری بود. واقعاً هم حضور یک خبرنگار در هنگام عملیات، خیلی به رزمندگان روحیه می داد. البته بعضی از عکاس ها هم بودند که چند حلقه عکس می گرفتند و بر می گشتند عقب تا عکس هاشان را در روزنامه چاپ کنند، اما در گروهی که ما کار می کردیم، وضع این جوری نبود. چون که در «روایت فتح»، کار ما تازه از وقتی شروع می شد که دستور حمله می آمد. یادم هست بر و بچه های رزمنده، هر وقت که می فهمیدند ما از «روایت فتح» آمده ایم، به شوخی می گفتند: «برادر، از ما فیلم نگیر، چون نمی خواهیم شهید شویم!» می گفتند هر کسی که بچه های «روایت فتح» ازش فیلم می گیرند، یک هفته بعد شهید می شود. خود این مسأله هم کلی باعث خنده و شوخی می شد. یعنی اصلاً همین که کسی در خط مقدم عکاسی می کرد یا فیلم می گرفت، فضای پر نشاط و مفرحی را در جبهه به وجود می آورد. چنین فضایی را من حتی در کشور های دیگری هم که از جنگ شان فیلم می گرفتم، بارها و بارها دیده ام؛ در بوسنی، افغانستان، کوزوو، لبنان و ... یعنی این مسأله فقط مختص به جنگ خودمان نبود. برای مثال، فیگورهایی که رزمندگان موقع عکس گرفتن می گرفتند، گاهی وقت ها آدم را از خنده روده بر می کردند؛ مثلاً یک نفر برای این که سر به سر بقیه بگذارد یا این که با عکاس شوخی کند، می آمد و صاف جلو دوربین می ایستاد. یا آن یکی حرف V را با انگشت نشان می داد. گاهی هم همگی دست می انداختند دور گردن هم و فیگورهای بچگانه می گرفتند. هیچ وقت ندیدم که بچه های رزمنده با یک عکاس یا فیلمبردار برخورد تندی بکنند، یا حتی با ناراحتی به عکاس بگویند از آنها عکس نگیر. یعنی اصلاً در جبهه های جنگ ایران و عراق، هیچ وقت برای من پیش نیامد که رزمندگان از این که از آنها عکس بگیرم ناراحت بشوند. چنین چیزی، به جرأت می گویم که حتی یک بار هم پیش نیامد. اگر بخواهم در یک کلام بگویم؛ رزمندگان چون عاشق بودند، کارهای شان به دل می نشست و این خودش، برای هر کسی که با آنها سر و کار داشت، نعمت بزرگی بود. از جمله برای ما خبرنگارها و عکاس ها و فیلمبردارها... ایران ۶/۸/۸۶

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی