رسانه سینمای خانگی

رسانه سینمای خانگی
این ملت عظیم: گلچین خاطرات رهبر معظم انقلاب از دوران دفاع مقدس
* ما می توانیم
    
    در روزهای اول جنگ، یک نفر نظامی پیش من آمد و فهرستی آورد که انواع و اقسام هواپیماهای ما - جنگی و ترابری - در آن فهرست ذکر شده بود و مشخص گردیده بود که چند روز دیگر همه فروندهای این نوع هواپیماها زمینگیر خواهند شد؛ مثلاً این نوع هواپیما در روز هشتم، این نوع هواپیما در روز دهم، این نوع هواپیما در روز پانزدهم! این فهرست را به من داده بود که خدمت امام ببرم، تا ایشان بدانند که موجودی ما چیست. من به آن فهرست نگاه کردم، دیدم دیرترین زمانی که هواپیمایی از انواع هواپیماهای ما زمینگیر خواهد شد، در حدود ۲۰ و چند روز است؛ یعنی ما ۲۰ و چند روز دیگر هیچ هواپیمایی نداریم که بتواند از روی زمین بلند شود! من وظیفه ام بود که این فهرست را ببرم و به امام نشان دهم. ایشان به آن کاغذ نگاه کردند و گفتند: اعتنا نکنید؛ ما می توانیم! برگشتم و به دوستانی که بودند گفتم: امام می گویند می توانید. آن هواپیماها، به همت شما و با توانستن شما هنوز پرواز می کنند؛ هنوز از بسیاری از تجهیزات پرنده این منطقه پیشترند؛ هنوز در مصاف با بسیاری از کسانی که وسایل مدرن دارند، برتر و فائق ترند. از آن روز ، نزدیک ۲۰ سال می گذرد. این است معجزه همت انسان! این است معجزه ایمان! آنها را ساختند، آنها را تعمیر کردند، با آنها کار کردند؛ البته مبالغ نسبتاً قابل توجهی هم در اواخر به آنها اضافه شد. آنچه مهم است، روحیه و ایمان است؛ قدردانی چیزی است که این انقلاب و این حرکت عظیم به ما داده است؛ یعنی خودباوری، یعنی استقلال، یعنی عزت، یعنی قطع رابطه آقابالاسری کسانی که مدعی آقابالاسری بر همه دنیایند.
    ۱۳۷۷‎/۱۱‎/۱۹
    
    * میهمانی
    
    بسیجی ها در جبهه شاد بودند. من خودم در اهواز مردی را دیدم که جوان هم نبود - به گمانم همان وقت بعد از شهادتش، در نماز جمعه تهران هم این خاطره را گفتم - شب می خواستند به عملیات بسیار خطرناکی بروند؛ آن وقتی بود که عراقی ها از رود کارون عبور کرده بودند و به این طرف آمده بودند و در زمین پهن شده بودند. خرمشهر داشت به کلی محاصره می شد - سال ۵۹؛ در عین خطر - شب لباس رزم، لباس نظامی - همین لباس بسیجی - را پوشیده بود و با رفقایش داشتند می رفتند. او آذربایجانی بود، اما در تهران تاجر بود؛ داشت با تلفن از منزلش خداحافظی می کرد. من نشسته بودم، نمی دانست که من هم ترکی بلدم. به زنش می گفت «گد یروخ گناقلوقا»؛(۱) او هم می فهمید که «گناخلوق، نجور گناخلوقدی»!(۲) هم این آگاه بود، هم آن آگاه بود؛ می فهمیدند چه کار می کنند.
    ۱- میهمانی می رویم .
    ۲- میهمانی، چه جور میهمانی است!
    ۱۳۷۹‎/۵‎/۶
    
    * آبادان در محاصره دشمن
    
    محل استقرار ما در این ۸ ، ۹ ماهی که در منطقه عملیات بودم، «اهواز» بود، نه «آبادان». یعنی اواسط مهر ماه به منطقه رفتم (مهرماه ۵۹ تا اواخر اردیبهشت یا اوایل خرداد۶۰). یک ماه بعدش حادثه مجروح شدن من پیش آمد که دیگر نتوانستم بروم. یعنی حدود ۸ ، ۹ ماه، بودن من در منطقه جنگی، طول کشید. حدود ۱۵ روز بعد از شروع عملیات بود که ما به منطقه رفتیم. اول می خواستم بروم «دزفول». یعنی از این جا نیت داشتم. بعد روشن شد که اهواز، از جهتی بیشتر احتیاج دارد. لذا رفتم خدمت امام و برای رفتن به اهواز اجازه گرفتم که آن هم برای خودش داستانی دارد.
    تا آخر آن سال را کلاً در خوزستان بودم و حدود ۲ ماه بعدش هم تا اواخر اردیبهشت یا اوایل خرداد ۶۰ رفتم منطقه غرب و یک بررسی وسیع در کل منطقه کردم، برای اطلاعات و چیزهایی که لازم بود؛ تا بعد بیایم و باز مشغول کارهای خودمان شویم که حوادث «تهران» پیش آمد و مانع از رفتن من به آنجا شد. این مدت غالباً در اهواز بودم. از روزهای اول قصد داشتم بروم «خرمشهر» و آبادان؛ لکن نمی شد. علت هم این بود که در اهواز، از بس کار زیاد بود، اصلاً از آن محلی که بودیم، تکان نمی توانستم بخورم. زیرا کسانی هم که در خرمشهر می جنگیدند، بایستی از اهواز پشتیبانی شان می کردیم، چون واقعاً از هیچ جا پشتیبانی نمی شدند.
    در آنجا، به طور کلی، دو نوع کار وجود داشت. در آن ستادی که ما بودیم، مرحوم دکتر «چمران» فرمانده آن تشکیلات بود و من نیز همان جا مشغول کارهایی بودم. یک نوع کار، کارهای خود اهواز بود. از جمله عملیات و کارهای چریکی و تنظیم گروه های کوچک برای کار در صحنه عملیات. البته در اینجاها، بنده در همان حد توان، مشغول بوده ام... مرحوم چمران هم با من به اهواز آمد. در یک هواپیما، با هم وارد اهواز شدیم. یک مقدار لباس آورده بودند توی همان پادگان لشکر،۹۲ برای همراهان مرحوم چمران. من همراهی نداشتم. محافظینی را هم که داشتم همه را مرخص کردم. گفتم من دیگر به منطقه خطر می روم؛ شما می خواهید حفاظت جان مرا بکنید؟! دیگر حفاظت معنی ندارد! البته، چند نفرشان، به اصرار زیاد گفتند: «ما هم می خواهیم به عنوان بسیجی در آنجا بجنگیم.» گفتیم: «عیبی ندارد.» لذا بودند و می رفتند کارهای خودشان را می کردند و به من کاری نداشتند.
    مرحوم چمران، همراهان زیادی با خودش داشت. شاید حدود ۵۰ ، ۶۰ نفر با ایشان بودند. تعدادی لباس سربازی آوردند که اینها بپوشند، تا از همان شب اول شروع کنیم. یعنی دوستانی که آنجا در استانداری و لشکر بودند، گفتند: «اکنون میدان برای شکار تانک و کارهای چریکی هست.» ایشان گفت: «از همین حالاشروع می کنیم.»
    خلاصه، برای آنها لباس آوردند. من به مرحوم چمران گفتم: «چطور است من هم لباس بپوشم بیایم؟» گفت: «خوب است. بد نیست.» گفتم: «پس یک دست لباس هم به من بدهید.» یک دست لباس سربازی آوردند، پوشیدم که البته لباس خیلی گشادی بود! بنده حالاهم لاغرم؛ اما آن وقت لاغرتر هم بودم. خیلی به تن من نمی خورد. چند روزی که گذشت، یک دست لباس درجه داری برایم آوردند که اتفاقاً علامت رسته زرهی هم روی آن بود.
    رسته های دیگر، بعد از این که چند ماه آنجا ماندم و با من مأنوس شده بودند، گله می کردند که چرا لباس شما رسته توپخانه نیست؟ چرا رسته پیاده نیست؟ زرهی چه خصوصیتی دارد؟ لذا آن علامت رسته زرهی را کندم که این امتیازی برای آنها نباشد. به هر حال، لباس پوشیدم و تفنگ هم خودم داشتم. البته حالایادم نیست تفنگ خودم را برده بودم یا نه. همین تفنگی که اینجا توی فیلم دیدید روی دوش من است، کلاشینکف خودم است. اکنون هم آن را دارم. یعنی شخصی است و ارتباطی به دستگاه دولتی ندارد. کسی یک وقت به من هدیه کرده بود. کلاشینکف مخصوصی است که برخلاف کلاشینکف های دیگر، یک خشاب ۵۰ تایی دارد. غرض؛ حالایادم نیست کلاشینکف خودم همراهم بود، یا آنجا، گرفتم. همان شب اول رفتیم به عملیات. شاید ۲ ، ۳ ساعت طول کشید و این در حالی بود که من جنگیدن بلد نبودم. فقط بلد بودم تیراندازی کنم. عملیات جنگی اصلاً بلد نبودم. غرض؛ این، یک کار ما بود که در اهواز بود و عبارت بود از تشکیل گروه هایی که به اصطلاح آن روزها، برای شکار تانک می رفتند. تانک های دشمن تا «دب حردان» آمده بودند و حدود ۱۷ ، ۱۸ یا ،۱۵ ۱۶ کیلومتر تا اهواز فاصله داشتند و خمپاره هایشان تا اهواز می آمد. خمپاره ۱۲۰ یا کمتر از ۱۲۰ هم تا اهواز می آمد. به هر حال، این تربیت و آموزش های جنگ را مرحوم چمران درست کرد. جاهایی را معین کرد برای تمرین. خود ایشان، انصافاً به کارهای چریکی وارد بود. در قضایای قبل از انقلاب، در فلسطین و مصر تمرین دیده بود. به خلاف ما که هیچ سابقه ای نداشتیم، ایشان سابقه نظامی حسابی داشت و از لحاظ جسمانی هم، از من قوی تر و کارکشته تر و زبده تر بود. لذا، وقتی صحبت شد که «کی فرمانده این عملیات باشد؟» بی تردید، همه نظر دادیم که مرحوم چمران، فرمانده این تشکیلات شود. ماهم جزو ابواب جمعی آن تشکیلات شدیم. نوع دوم کار، کارهای مربوط به بیرون اهواز بود. از جمله پشتیبانی خرمشهر و آبادان و بعد، عملیات شکستن حصر آبادان بود که از «محمدیه» نزدیک «دارخوین» شروع شد. همین آقای «رحیم صفوی» سردار صفوی امروزی مان که ان شاءالله خدا این جوانان را برای این انقلاب حفظ کند جزو نخستین کسانی بود که عملیات شکستن حصر را از چندین ماه قبل شروع کرده بودند که بعد به عملیات «ثامن الائمه» منجر شد.
    غرض این که، کار دوم، کمک به اینها و رساندن خمپاره بود. بایستی از ارتش، به زور می گرفتیم. البته خود ارتشی ها، هیچ حرفی نداشتند و با کمال میل می دادند. منتها آن روز بالای سر ارتش، فرماندهی وجود داشت که به شدت مانع از این بود که چیزی جابه جا شود و ما با مشکلات زیاد، گاهی چیزی برای برادران سپاهی می گرفتیم. البته برای ستاد خود ما، جرأت نمی کردند ندهند؛ چون من آنجا بودم و آقای چمران هم در آنجا بود. من نماینده امام بودم.
    چند روز بعد از این که رفتیم آنجا، (شاید بعد از ،۲ ۳ هفته) نامه امام در رادیو خوانده شد که فلانی و آقای چمران، در کل امور جنگ و چه و چه نماینده من هستند. اینها توی همین آثار حضرت امام رضوان الله علیه هست. لذا، ما هر چه می خواستیم، راحت تهیه می کردیم. لکن بچه های سپاه، بخصوص آنهایی که می خواستند به منطقه بروند، در عسرت بودند و یکی از کارهای ما، پشتیبانی اینها بود.
    من دلم می خواست بروم آبادان؛ اما نمی شد. تا این که یک وقت گفتم: «هر طور شده من باید بروم آبادان» و این وقتی بود که حصر آبادان شروع شده بود. یعنی دشمن از رودخانه کارون عبور کرده و رفته بود به سمت غرب و یک پل را در آنجا گرفته بود و یواش یواش سرپل را توسعه داده بود. طوری شد که جاده اهواز و آبادان بسته شد. تا وقتی خرمشهر را گرفته بودند، جاده خرمشهر اهواز بسته بود؛ اما جاده آبادان باز بود و در آن رفت و آمد می شد. وقتی دشمن آمد این طرف و سرپل را گرفت و کم کم سرپل را توسعه داد، آن جاده هم بسته شد. ماند جاده ماهشهر و آبادان. چون ماهشهر به جزیره آبادان وصل می شود، نه به خود آبادان، آن هم زیر آتش قرار گرفت. یعنی سرپل توسط دشمن توسعه پیدا کرد و جاده سوم هم زیر آتش قرار گرفت و در حقیقت دو، سه راه غیرمطمئن باقی ماند. یکی راه آب بود که البته آن هم خطرناک بود. یکی راه هوایی بود و مشکلش این بود که آقایانی که در ماهشهر نشسته بودند، به آسانی هلیکوپتر به کسی نمی دادند. یک راه خاکی هم در پشت جاده ماهشهر بود که بچه ها با هزار زحمت درست کرده بودند و با سرعت از آنجا عبور می کردند. البته جاهایی از آن هم زیر تیر مستقیم دشمن بود که تلفات بسیاری در آنجا داشتیم و مقداری از این راه از پشت خاکریزها عبور می کرد. این غیر از جاده اصلی ماهشهر بود. البته این راه سوم هم خیلی زود بسته شد و همان ۲ جاده؛ یعنی راه آب و راه هوا باقی ماند. من از طریق هوا، با هلیکوپتر، از ماهشهر به جزیره آبادان رفتم. آن وقت، از سپاه، مرحوم شهید «جهان آرا» که بود، فرمانده همین عملیات بود. از ارتش هم مرحوم شهید «اقارب پرست»، از همین شهدای اصفهان بود. افسر خیلی خوبی بود. از افسران زرهی بود که رفت آنجا ماند. یکی هم سرگرد «هاشمی» بود. من عکسی از همین سفر داشتم که عکس بسیار خوبی بود. نمی دانم آن عکس را کی برای من آورده بود. حالااگر این پخش شد، کسی که این عکس را برای من آورد، اگر فیلمش را دارد، مجدداً آن عکس را تهیه کند؛ چون عکس یادگاری بسیار خوبی بود.
    ماجرایش این بود که در مرکزی که متعلق به بسیج فارس بود، مشغول سخنرانی بودم. شیرازی ها بودند وتهرانی ها و سخنرانی اول ورودم به آبادان بود. قبلاً هیچ کس نمی دانست من به آنجا آمده ام. ۴ ، ۵ نفر همراه من بودند و همین طور گفتیم: «برویم تا بچه ها را پیدا کنیم.» از طرف جزیره آبادان که وارد شهر آبادان می شدیم، رفتیم خرمشهر. آن قسمت اشغال نشده خرمشهر، محلی بود که جوانان آنجا بودند. رفتم برای بسیجی ها سخنرانی کردم. در حال آن سخنرانی، عکسی از ماها برداشتند که یادگاری خیلی خوبی بود. یکی از رهبران تاجیک که مدتی پیش آمد اینجا، این عکس را دید و خیلی خوشش آمد و برداشت برد. عکس منحصر به فردی بود که آن را دست کسی ندیدم. این عکس را سرگرد هاشمی برای ما هدیه فرستاده بود. نمی دانم سرگرد هاشمی شهید شده یا نه؛ علی ایحال، یادم هست چند نفر از بچه های سپاه و چند نفر از ارتشی ها و بقیه از بسیجی ها بودند.
    در جزیره آبادان، رفتیم یگان ژاندارمری سابق را سرکشی کردیم. بعد هم رفتیم از محل سپاه که حالاشما می گویید هتل بازدیدی کردیم. من نمی دانم آنجا هتل بوده یا نه. آنجایی که ما را بردند و ما دیدیم، یک ساختمان بود که من خیال می کردم مثلاً انبار است.
    خلاصه، یکی دو روز بیشتر آبادان نبودم و برگشتم به اهواز. وضع آنجا، آبادان را قابل توجه یافتم. یعنی دیدم در عین غربتی که بر همه نیروهای رزمنده ما در آنجا حاکم بود، شرایط رزمندگان از لحاظ امکانات هم شرایط نامساعدی بود. حقیقتاً وضعی بود که انسان غربت جمهوری اسلامی را در آنجا حس می کرد؛ چون نیروهای خیلی کمی در آنجا بودند و تهدید و فشار دشمن، بسیار زیاد و خیلی شدید بود. ما فقط ۶ تانک آنجا داشتیم که همین آقای اقارب پرست رفته بود از اینجا و آنجا جمع کرده بود، تعمیر کرده بود و با چه زحمتی یک گروهان تانک در حقیقت یک گروهان ناقص تشکیل داده بود. بچه های سپاه، با کلاشینکف و نارنجک و خمپاره و با این چیزها می جنگیدند و اصلاً چیزی نداشتند.
    این شرایط واقعی ما بود؛ اما روحیه ها، در حد اعلی. واقعاً چیز شگفت آوری بود! دیدن این مناظر، برای من خیلی جالب بود. یکی دو روز آنجا بودم و بازدیدی کردم و هدفم این بود که هم گزارش دقیقی از آنجا به اصطلاح برای کار خودمان داشته باشم (وضع منطقه را از نزدیک ببینم و بدانم چه کار باید بکنم) و هم این که به رزمندگانی که آنجا بودند، خدا قوتی بگوییم. رفتم به یکایک آنها، خدا قوتی گفتم . همه جا سخنرانی هایی کردم و حرفی زدم. با بچه هایی که جمع می شدند بچه های بسیجی عکس های یادگاری گرفتم و برگشتم آمدم. یک جا را شما توی فیلم دیدید که ما ازخانه ها عبور می کردیم. این، برای خاطر این بود که منطقه تماماً زیر دید مستقیم دشمن بود و بچه های سپاه برای این که بتوانند خودشان را به نزدیک ترین خطوط به دشمن که شاید حدود صدمتر، یا کمتر، یا بیشتر بود برسانند، خانه های خالی مردم فرار کرده و هجرت کرده از آبادان و قسمت خالی خرمشهر را به هم وصل کرده بودند. الآن یادم نیست که اینها در آبادان بود یا خرمشهر؟ به احتمال قوی ، خرمشهر بود... بله؛ «کوت شیخ»بود. این خانه ها را به هم وصل کرده و دیوارها را برداشته بودند.
    وقتی انسان وارد این خانه ها می شد، مناظر رقت انگیزی می دید . دهها خانه را عبور می کردیم تا برسیم به نقطه ای که تک تیرانداز ما، با تیر مستقیم، دشمن و گشتی هایش را هدف می گرفت. من بچه های خودمان را می دیدم که تک تیرانداز بودندو خودشان را رسانده بودند به پشت سنگرهایی که درست مشرف به محل عبور و مرور دشمن بود. البته دشمن هم، به مجرد این که اینها یکی را می انداختند، آن جا را با آتش شدید می کوبید. این طور بود. اما اینها کار خودشان را می کردند. این یک قسمت از خانه ها بود که ما رفتیم دیدیم. خانه های خالی و اثاثیه های درست جمع نشده که نشانه نهایت آوارگی و بیچارگی مردمی بود که اسباب هایشان راهمین طور ریخته بودند و رفته بودند. خیلی تأثرانگیز بود! جوانانی که با قدرت تمام جلو می رفتند، مدام به من می گفتند: «این جا خطرناک است.» می گفتم: « نه. تا هرجا که کسی هست، باید برویم ببینیم!»
    آخرین جایی که رفتیم، زیر پل بود. پل شکسته شده بود. پل آبادان خرمشهر، یک جا قطع شده بود و قابل عبور و مرور نبود. زیر پل، تا محل آن شکستگی ، بچه های ما راه باز کرده بودند و می رفتند و من هم تا انتها رفتم. گمان می کنم و چنین به ذهنم هست که در آن نقطه آخری که رفتیم، یک نماز جماعت هم خواندیم. من همه جا حماسه و مقاومت دیدم. این خلاصه حضور چندین ساعته ما در آبادان و آن منطقه اشغال نشده خرمشهر به اصطلاح کوت شیخ بود.
    ۱۳۷۲‎/۶‎/۱۱
    
    * ایستادگی نیروی هوایی
    
    در آن روزها سازماندهی نیروی هوایی و سازماندهی بخش های گوناگون ارتش مسأله مهمی بود. این کار آن چنان با ظرافت، مهارت و پایبندی به مبانی انقلاب در داخل نیروی هوایی انجام گرفت که حتی ناظران نزدیک و آشنا را هم متحیر کرد. بعد جنگ تحمیلی آغاز گشت و نوبت عملیات شد. چشم ها متوجه بود که نیروی هوایی چه خواهد کرد. نیروی هوایی نقش آفرینی کرد و وسط میدان ظاهر شد. با این که نیروی هوایی نیروی پشتیبانی است، اما در برهه مهمی از زمان در آغاز جنگ ، محور دفاع مقدس شد، بنده آن وقت نماینده مجلس شورای اسلامی بودم؛ به مجلس رفتم و از تعداد سورتی های پرواز نیروی هوایی در جنگ گزارش دادم؛ نمایندگان مبهوت ماندند! یک بار دیگرنیروی هوایی دیگران را متعجب کرد؛ آن زمان که دستگاه های - به گمان بعضی ها - از کار افتاده و معطل مانده و روبه تمام شدن را احیا کرد. شاید روز اول یا دوم جنگ بود که چند نفر از بزرگان نظامی آن روز کاغذی به من دادند که در آن طبق آمار نشان داده شده بودکه ما حداکثر تا بیست روز دیگر پرنده ای درآسمان کشور نخواهیم داشت؛ نه ترابری و نه جنگنده . من هنوز آن کاغذ را نگه داشته ام . به ما می گفتند اصلاً امکان ندارد؛ اما جوانان ما - از خلبان ما، فنی ما ، پدافندی ما، همه و همه - دست به هم دادند و ۸سال جنگ را بدون این که ما چیز قابل توجهی به موجودی ارتش اضافه کرده باشیم، اداره کردند؛ آن هم درمقابل پشتیبانی های جهانی از رژیم صدام. به آن رژیم هواپیما و امکانات راداری و پدافندی می دادند و مدرنترین وسایل و تجهیزات را در اختیارش می گذاشتند؛ اما نیروی هوایی ایستادگی کرد؛ «ان الذین قالوا ربناالله ثم استقاموا».
    ۱۳۸۲‎/۱۱‎/۱۹
    
    * نقش جوانان
    
    اکثر جوان هایی که در جنگ نقش های مؤثر ایفا کردند، از قبیل دانشجوها بودند و خیلی هایشان هم جزو نخبه ها بودند. دلیل نخبه بودنشان هم این بود که یک جوان بیست و دو - سه ساله فرمانده یک لشکر شد؛ آن چنان توانست آن لشکر راهدایت کند و آن چنان توانست طراحی عملیات را ، که هرگز نکرده بود، بکندکه نه فقط دشمنانی را که مقابل ما بودند - یعنی سربازان مهاجم بعثی عراق - متعجب کرد، بلکه ماهواره های دشمنان را هم متعجب کرد. ما والفجر ۸ را که حرکت نشدنی و باورنکردنی است، داشتیم؛ درحالی که ماهواره های آمریکایی برای عراق - لابد این موضوع را شنیدید و مطلعید- کار می کردند؛ اطلاعات به آن کشور می دادند؛ یعنی دائماً قرارگاه های جنگی رژیم بعثی با دستگاه های خبری آمریکایی و با ماهواره هایشان مرتبط بودند و آن ماهواره ها نقل و انتقال و تجمع نیروهای ما را ثبت می کردند و بلافاصله به آنها اطلاع می دادند که ایرانی ها کجا تجمع کرده اند و کجا ابزار کار گذاشته اند. حتماً می دانید که اطلاعات در جنگ، نقش بسیار مهم و فوق العاده ای دارد؛ اما زیر دید این ماهواره ها ، ده ها هزار نیرو رفتند تا پای اروندرود و دشمن نفهمید! با شیوه های عجیب و غریبی که می دانم شماها چیزی از آنها نمی دانید- البته آن وقت برای ماها روشن بود، بعد هم برای مردم آشکار شد؛ منتها متأسفانه معارف جنگ دست به دست نمی شود؛ یکی از مشکلات کار ما این است، لذا شماها خبر ندارید - اینها با کامیون، با وانت، به شکل های گوناگون ، مثل این که گویا هندوانه بار کرده اند، توانستند دهها هزار نیروی انسانی را با پوشش های عجیب و غریب و در شب های تاریکی که ماه هم در آن شبها نبود، به کناره اروندرود منتقل کنند و از اروند رود که عرض آن در بعضی از قسمتها به دو، سه کیلومتر می رسد، این نیروهای عظیم را عبور بدهند به آن طرف؛ از زیر آب و با آن وضع عجیبی که اروند دارد که شماها شاید آن را هم ندانید. اروند دو جریان دارد؛ یک جریان از طرف شمال به جنوب است که آن، جریان اصلی اروند است و رودخانه دجله و فرات هم در همین جریان به اروند متصل می شوند و با هم به طرف خلیج فارس می روند؛ جریان دیگر ، عکس این جریان است و آن، در مواقع مد دریاست. در این مواقع، آب دریا حدود ۲ ، ۳ یا ۴ متر از طرف دریا، یعنی از طرف جنوب، می آید به طرف شمال ؛ یعنی دریا سرریز می شود در رودخانه. با این حساب، یعنی اروند دوجریان ۱۸۰درجه ای کاملاً مخالف همدیگر دارد. به هرحال، با یک چنین وضع پیچیده ای - آن زمان ما در جریان جزئیات کار قرار می گرفتیم و آن دلهره ها و کذا و کذا- رزمندگان اسلام توانستند به آن جا بروند و منطقه ای را فتح کنند و کار شگفت آوری را انجام دهند. این کار ، کار همین دانشجوها و همین جوانان وهمین نخبه هایی بودکه در بسیج و سپاه بودند.
    ۱۳۸۳‎/۷‎/۵
    
    
    * شهید بابایی
    
    سال ۶۱ شهید بابایی را گذاشتیم فرمانده پایگاه هشتم شکاری اصفهان. درجه این جوان حزب اللهی سرگردی بود، که او را به سرهنگ تمامی ارتقا دادیم. آن وقت آخرین درجه ما سرهنگ تمامی بود. مرحوم بابایی سرش را می تراشید و ریش می گذاشت. بنابود او این پایگاه را اداره کند. کار سختی بود. دل همه می لرزید، دل خودمن هم که اصرار داشتم ، می لرزید، که آیا می تواند؟ اما توانست . وقتی بنی صدر فرمانده بود،کار مشکل تر بود. افرادی بودندکه دل صافی نداشتند و ناسازگاری و اذیت می کردند؛ حرف می زدند، اما کار نمی کردند؛ اما او توانست همانها را هم جذب کند. خودش پیش من آمد و نمونه ای از این قضایا رانقل کرد. خلبانی بود که رفت در بمباران مراکز بغداد شرکت کرد، بعد هم شهید شد. او جزو همان خلبان هایی بود که از اول با نظام ناسازگاری داشت. شهید عباس بابایی با او گرم گرفت و محبت کرد؛ حتی یک شب او را با خود به مراسم دعای کمیل برده بود؛ با این که نسبت به خودش ارشد هم بود. شهید بابایی تازه سرهنگ شده بود، اما او سرهنگ تمام چندساله بود؛ سن و سابقه خدمتش هم بیشتر بود. در میان نظامی ها این چیزها خیلی مهم است. یک روز ارشدیت تأثیر دارد؛ اما او قلباً و روحاً تسلیم بابایی شده بود. شهید بابایی می گفت دیدم در دعای کمیل شانه هایش از گریه می لرزد و اشک می ریزد. بعد رو کرد به من و گفت: عباس! دعا کن من شهید بشوم! این را بابایی پس از شهادت آن خلبان به من گفت و گریه کرد. او الآن در اعلی علیین الهی است؛ اما بنده که ۳۰ سال قبل از او در میدان مبارزه بودم، هنوز در این دنیای خاکی گیر کرده ام و مانده ام! ما نرفتیم ؛ معلوم هم نیست دستمان برسد. تأثیر معنوی این گونه است. خودعباس بابایی هم همین طور بود؛ او هم یک انسان واقعاً مؤمن و پرهیزگار و صادق و صالح بود.
    ۱۳۸۳‎/۱۰‎/۲۳
    
    * خرمشهر یک نماد است
    
    بنده در همان دوران غربت - وقتی خرمشهر در اشغال دشمنان بیگانه بود - نزدیک پل خرمشهر رفتم و به چشم خودم دیدم وضعیت چگونه است . فضا غم آلود و دلها سرشار از غصه بود و دشمن با اتکا به نیروهای بیگانه که به او کمک می کردند - همین آمریکا و غربی ها و همین مدعیان دروغگو و منافق حقوق بشر - در خرمشهر مستقر شده بود. تانک های او، وسایل پیشرفته او، هواپیماهای مدرن او، نیروهای تا دندان مسلح او ؛ بچه های ما آر.پی.جی هم نداشتند؛ با تفنگ می جنگیدند؛ اما با ایمان و با صلابت. همین جوانان، با دست خالی ، اما با دل پر از امید و ایمان به خدا، بدون این که ابزار پیشرفته ای داشته باشند و بدون این که دوره های جنگ را دیده باشند، وسط میدان رفتند و بر همه آن عوامل غلبه پیدا کردند.
    روز سوم خرداد، همان ساعت اولی که رزمندگان ما خرمشهر را گرفته بودند، مرحوم شهید صیاد شیرازی به من تلفن کرد- بنده آن وقت رئیس جمهور بودم - و گزارش اوضاع جبهه را می داد. می گفت الآن هزاران سرباز و افسر عراقی صف بسته اند، برای این که بیایند ما دست هایشان را ببندیم و اسیر شوند! قدرت معنوی یک ملت این است. فقط خرمشهر نیست - خرمشهر یک نماد است - کربلای ۵ ما هم همین طور بود ؛ والفجر ۸ ما هم همین طور بود؛ فتوحات فراوان دیگر ما هم همین طور بود؛ عملیات خیبر و بدر و مجموعه ۸ سال دفاع مقدس ما هم همین طور بود. البته ناکامی و شکست هم داشتیم و شهید هم دادیم؛ میدان مبارزه است. به برکت ایمان شهیدان ما و ایمان شما پدران و مادران و همسران - که شماها هم پشت سر شهدا قرار دارید؛ چون اگر پدر شهید، مادر شهید و همسر شهید با او همدل و هم ایمان نباشند، او نمی تواند برود بجنگد - توانستید در این مبارزه پیروز شوید. این همان درسی است که بایدهمواره جلوی چشم ما باشد و به آن نگاه کنیم.
    ۱۳۸۴‎/۳‎/۳
    
    * من را هم ببرید
    
    بچه های شهید چمران در ستاد جنگ های نامنظم جمع می شدند و هر شب عملیات می رفتند و بنده راهم گاهی با خودشان می بردند. یک شب دیدم افسری با من کار دارد؛ به نظرم سرهنگ ۲ یا سرگرد بود. چون محل استقرار ما لشکر ۹۲ بود، لذا به اینها نزدیک بودیم. آن افسر پیش من آمد و گفت: من با شما یک کار خصوصی دارم. من فکر کردم مثلاً می خواهددرخواست مرخصی بدهد. یک خرده لجم گرفت که حالادراین حیص و بیص چه وقت مرخصی رفتن است. اما دیدم با حالت گریه آمد و گفت: شب ها که این بچه ها به عملیات می روند، اگر می شود، من را هم با خودشان ببرند(!) بچه ها شب ها با مرحوم شهید چمران به قول خودشان به شکار تانک می رفتند و این سرهنگ آمده بود التماس می کرد که من را هم ببرید! چنین منظره ها و جلوه هایی را انسان مشاهده می کرد، این نشان دهنده آن ظرفیت معنوی است . بچه های بسیجی و بچه های سپاه و داوطلبان جبهه و آدم هایی از قبیل شهید چمران که جای خود دارند. این ، یک بعد از ظرفیت این ملت عظیم است.
    ۱۳۸۴‎/۶‎/۳۱
    
    * اطاعت از امام
    
    یک روز- در شهریور ۱۳۲۰ - چند لشکر از شرق و چند لشکراز غرب وارد کشور شدند و چند تا هواپیما درآسمانها پیدا شدند؛ نیروهای نظامی آن روز کشور از پادگانها هم گریختند! نه فقط در جبهه ها نماندند، بلکه آنهایی هم که درپادگان بودند، خزیدند تو خانه ها و خود را مخفی کردند! یک روز هم همین ملت ساعت
    ۲ بعدازظهر امام اعلام کرد که مردم بروند پاوه را از دست دشمنان خارج کنند؛ مرحوم شهید چمران به خود من گفت: به مجرد این که پیام امام پخش شد، ماکه آنجا در محاصره دشمن بودیم، احساس کردیم که دشمن دارد شکست می خورد. بعد از چند ساعت هم سیل جمعیت به سمت پاوه راه افتاد. من ساعت ۴ و۵ همان روز در خیابان به طرف منزل امام می رفتم؛ دیدم اصلاً اوضاع دگرگونه است. همین طور مردم درخیابانها سوار ماشین ها می شوند و از مراکز سپاه و مراکز مربوط به اعزام جبهه، به جبهه ها می روند. این همان مردمند؛ اما فکرو محتوای ذهن تغییر پیدا کرده است؛ آرمان پیدا کردند؛ به هویت خودشان واقف شدند؛ خود را شناخته اند. همین طور باید پیش برود.
    ۱۳۸۵‎/۸‎/۱۸

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی