رسانه سینمای خانگی

رسانه سینمای خانگی

 

(این فیلمنامه با عنوان خانواده آتشی ها در اداره کل نظارت و ارزشیابی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت و تصویب شده است. حق استفاده محفوظ و متعلق به نویسنده "مهدی عظیمی" است.)

 

 

  1- روزـ منزل پدر جمشید (روستا و کوچه باغهای روستا) ـ سال 1335

تصاویر سیاه و سفید، پدر و نامادری جمشید را نشان می دهد که با هم نزاع می کنند. مشاجره آنها به دعوای دو حیوان درنده ای می ماند که بر سر لاﺸﻪ مرداری به هم پریده اند. جمشید ، پسرک ده ساله ای است که در گوشه ای از اتاق کز کرده و با وحشت به دعوای آن دو می نگرد. دعوای آنها به خاطر جمشید است. گهگاه  نامادری چیزی که دم دستش می آید به سوی جمشید پرتاب می کند و لج پدر او را درمی آورد. به هر صورت پدر نتوانسته است نامادری را قانع کند، پس به سراغ جمشید می آید، گوش او را می گیرد و از کوچه باغ های روستا می گذراند و در جایی خلوت با عصبانیت او را کتک می زند. جمشید خود را از زیر دست و پای پدر نجات داده و فرار می کند. پدر به دنبالش می گذارد، به او نمی رسد و پس از لحظاتی او را گم می کند. جمشید به سوی جاده بین شهری به فرار می دود.

 

2- روز ـ جاده بین شهری و داخل ماشین (ادامه)

تیتراژ بر روی این تصاویر می آید. جمشید در کنار جاده نشسته و منتظر ماشینی است. دست در جیب لباسش می کند و به دنبال چیزی می گردد. می یابد، آن یک سینه ریز (گردن بند) طلا است که از نامادری اش دزدیده است. آن را جلوی چشم می گیرد. برقی از شیطنت و خوشحالی که نشان از پیروزی او می دهد، در چشمش جستن می کند. ماشین وانتی از دور دست پیدا می شود، که در آن خرده ریزهای اسقاطی بار شده است. مردی تنها آن را می راند. از دور جمشید را می بیند که دست تکان می دهد. در جلوی او توقف کرده ، سوارش می کند. جمشید هنگام سوارشدن اطراف را می پاید. هیچکس نیست. راننده پس از طی مسافتی از جمشید چیزی می پرسد. مثلاً از او می خواهد که آیا کرایه اش را دارد یا خیر؟ جمشید گردن بند طلا را با خوشحالی از جیبش درمی آورد و به راننده نشان می دهد. چشم راننده برق می زند. لبخندی شیطنت آمیز می زند. دندان طلایش دیده می شود. دستـــش را به سمــت گـــردن بنــد می آورد. جمشــید آن را از دستـــان حریـص راننده مخفی می کند. ( پایان تیتراژ )

 

3- شب – محلی نامعلوم

جمشید که حالا مردی حدوداً 60-55 ساله است در حالی که بسیار رنجور و زجرکشیده می نماﻴد، رو به ما دارد. گونه هایش افتاده، فک پائینش جلو آمده، دندانهایش به وضوح دیده می شود که با فاصله از هم قرار دارد. چشم هایش گرد و دور آن سیاه شده است. روی پیشانی اش زخمی خشکیده است که از درون آن خون تازه بیرون زده است و با صدایی خشک و خش  حرف می زند. حالت تهاجمی دارد. این حالات چهره او را از حالت انسانی خارج کرده است.  ما فقط تا سینه او را می بینیم و نمی دانیم او در کجاست. کم کم به او نزدﻴک می شوﻴم . (اﻴن نزدﻴک شدن تا سکانس آخر ادامه دارد ) ظاهراً او اعتراف می کند.

 جمشید: تقصیر، تقصیر این گردن بنده، اﻴن گردن بند لعنتی!

صدای زنی که از درد جیغی می کشد به گوش می رسد.

 

4- شب ـ اتاق مخصوص جمشید و باغ خانه

جمشید یکی دو سالی جوان تر از قبل به چشم می آید. صدای جیغ زن از سکانس قبل ادامه می یابد.اما ما چیزی نمی بینیم. جمشید گردن بند را در مقابل چشمانش گرفته سپس در درون گاوصندوقی که روبروﻴش باز است، روی جعبه مملو سکه های طلا می گذارد. دست او بر روی سکه ها لحظه ای تأمل می کند. زن که کنار تخت خواب نشسته ، لباس هایش را جمع و جور می کند. او از درد بازو به خود می پیچد. چشمان آشفته و ترسان زن اشک می ریزد. جمشید مشتی از سکه ها را برمی دارد و به سمت زن می گیرد. زن با دلخوری دستش را برای گرفتن سکه ها دراز می کند. جمشید سکه ها را روی دست او می ریزد و او با ولع سکه ها را می قاپد و سکه هائی را که روی زمین می ریزد جمع می کند. زن آشکارا خوشحال است. او بلافاصله با بی اطمینانی خود را از اتاق مخصوص جمشید خارج کرده و به سرعت به طرف در خروجی باغ خانه جمشید می رود و خارج می شود. جمشید ناراحت از اینکه کامیابی اش ناقص مانده و ضرر هم کرده است در گاوصندوق را می بندد. رمزش را به هم می زند. درها را می بندد و از بسته بودن آن اطمینان حاصل می کند، آژیرهای دزدگیر را به کار می کند و برای خوابیدن به سمت تختخواب حرکت می کند. ناگهان فشار دردی در پا، او را از حرکت بازمی دارد. اما لحظه ای بعد آرام می شود. به تخت می رود و می خوابد. پرویز (پسر 17-15 ساله جمشید) از پشت پنجره او را می پاید.

 

5- شب ـ خانه جمشید

پرویز به آرامی در باغ را باز می کند. دو نفر دزد که نقاب به چهره زده اند خود را بی سروصدا به درون می کشانند. با احتیاط از حیاط و از لای درختان رد می شوند و با خوشحالی خود را به اتاق مخصوص جمشید می رسانند. با احتیاط اطراف را می پایند. از پشت شیشه به جمشید می نگرند که خواب است و خروپف می کند و به گاوصندوق، که در گوشه ای ایستاده است. دزدها ذوق زده و خوشحال اند. آرام دست به دستگیره گرفته و آن را به آرامی می چرخانند. دزدگیر با سروصدا راه می افتد. جمشید از خواب می پرد. شعله دختر جمشید که در اتاق خودش مشغول تایپ با ماشین بریل است، دست از کار می کشد. دزدها غافلگیر و دستپاچه شده، فرار می کنند. پرویز کنار در باغ هنوز ایستاده و به شیوه ای مرموز می خندد. دزدها به او می رسند و چند مشت و لگد حواله او   می کنند.

یکی از دزدها: دیوونه! تو که گفتی همه جا امنه!

پرویز به صورت احمقانه ای می خندند. جمشید از پشت شیشه اتاقش با حسرت و افسوس به پرویز نگاه می کند. شعله هم که نابیناست، پشت پنجره اتاقش رو به بیرون ایستاده و انگار بیرون را نگاه می کند. پرویز موفق نشده اما راضی به نظر می رسد. جمشید مستأصل به تخت خود بازمی گردد. پرویز در هنگام بازگشت به اتاقش با تک درخت بید مجنون روبرو می شود. درخت او را به یاد چیزی می اندازد. تشنج می گیرد. بدنبال قرصی از درون جیب هایش می گردد تا آن را بخورد و آرام شود. تشنج او همچنان ادامه دارد.

 

6- شب ـ رویا و فلاش بک

تصاویر درشت، مبهم و دفورمه با برش سریع، همراه با فلاش فریم های مکرر از پلان های زیر دیده می شود.

ـ زنی که معصومانه لبخند می زند. (زن ـ عاطفه ـ همسر جمشید است)

ـ عاطفه گردن بند را از درون گاوصندوق برمی دارد.

ـ دست جمشید با عصبانیت گردن بند را از دست عاطفه پس می گیرد.

ـ عاطفه غیض می کند.

ـ پودری در لیوان شیر ریخته می شود.

ـ دستی لیوان شیر را از روی میز به پائین می اندازد.

ـ پایی روی دستی قرار می گیرد.

ـ کاردی میوه خوری برداشته می شود.

ـ خونی که شتک می زند.

ـ چشمی که خون برآن می پاشد.

ـ شاخه های درختی که باد آن را تکان می دهد.

ـ کلنگ یا تیشه ای که زمین را می کند.

ـ جنازه ای که درون گودال می افتد.

ـ بیلی که خاک در گودال می ریزد.

ـ چنگی که پنجه ای زنانه بر صورت جمشید می کشد.

ـ خونی که در روی پیشانی جمشید از جای پنجه ها بیرون می زند.

 

7- شب ـ اتاق مخصوص و باغ خانه جمشید

جمشید عرق کرده و وحشت زده از خواب می پرد. از جای زخم پیشانی اش خون تازه بیرون زده است. از تخت پائین و پشت پنجره می آید. نگاه به درخت بید مجنون می اندازد. باد آن را تکان   می دهد. ناگهان درد مبهمی در پا او را اذیت می کند. لحظاتی درد شدید او را آزار می دهد و بالاخره آرام می شود. باد بید مجنون را تکان می دهد.

 

8- شب ـ اتاق شعله

شعله دختر نابینا و رشیده جمشید است. او در حال تایپ با ماشین بریل است. شمرده شمرده آنچه را تایپ می کند به زبان می آورد.

شعله: او همه چیز را می داند؛ اما نمی خواهد بپذیرد. او هنوز به باور نرسیده است. باور،انسان را آرامش می دهد.

 

9- شب ـ محلی نامعلوم

جمشید با همان هیبت سکانس 3 روبروی ما نشسته و سخن  می گوید.

جمشید: نه! نه! تقصیر، تقصیر اون گردن بنده! همیــــن!

جمشید به سویی نگاه می کند.

 

10- صبح ـ اتاق مخصوص جمشید

آفتاب صبح دمیده و جمشید را از خواب بیدار کرده است. جمشید این بار از اینکه از خواب نپریده کمی احساس آرامش می کند. میز غذایش چیده شده است. آماده می شود و تنها پشت میز غذا می نشیند. غذایش کله پاچه است. با ولع خوردن را آغاز می کند. ناگهان قطره ای از بالا در غذایش می افتد. می ترسد. ترس او سابقه دارد. با تغافل غذا را هم می زند که سرخی در غذا محو شود. پس به خوردن ادامه می دهد. با خود زنجموره می کند و کم کم عصبانی می شود.او با همان حال غذا را به هم می زند. عصبانیتش به اوج می رسد به بالای سرش نگاه می کند و فریاد می زند. عاطفه (همسر مقتولش) را می بیند که انگشتش را به سوی او دراز کرده و از نوک انگشتش خون چکه می کند. او را خطاب کرده و به او فحش و ناسزا می گوید. با همهمه ای از جیغ و داد، حرفهای او را می شنویم. همه چیز را به هم می ریزد. عصبانی عصبانی است. درد پایش هم مزید بر علت شده است. با عصبانیت پایش را بر زمین می کوبد و به آن هم ناسزا می گوید.

 

11- صبح ـ باغ خانه جمشید

جمشید دزدگیر اتاقش را به کار می اندازد. درب را می بندد و همچنان که پایش درد می کند به سمت ماشین گران قیمتش می رود و بر آن سوار می شود. پیرمرد خدمتکار در باغ را باز می کند. ماشین جمشید از خانه خارج می شود. پرویز پشت درختی پنهان است. بابارحمان (پیرمرد) در را می بندد و به سمت اتاقش حرکت می کند. پرویز از پشت درخت بیرون می آید و به سمت در می رود. بابارحمان برمی گردد و او را می بیند. اما به روی خود نمی آورد. پرویز آرام از خانه بیرون می خزد. بابارحمان نیشخندی می زند.

 

12- روز ـ خیابان روبرو و ورودی برج تجاری جمشید

جمشید با ماشین جلوی برج تجاری می رسد. پارک می کند و لنگان لنگان وارد برج می شود. به سمت آسانسور می رود. مغازه دارها همه به او سلام می کنند. اما جمشید ناراحت است و به کسی هم پاسخ نمی گوید. تفاخر هم می کند. پایش درد می کند. در آسانسور باز می شود. جمشید داخل و در آسانسور بسته می شود.

 

13- روز ـ طبقه دفتر کار جمشید

در آسانسور باز و جمشید خارج می شود. به سمت اتاق کارش می رود. در دفتر او جمعی منتظر نشسته اند. منشی متوجه جمشید می شود به استقبال او می دود.

منشی: صبح بخیر جمشید خان، خوش اومدید!

جمشید ناراحت است و به منشی اعتنا نمی کند. اما منشی همچنان برای او سر و دست می شکند. در هنگام عبور جمشید از مقابل کسانی که منتظرش نشسته اند. اگرچه جمشید به آنها اعتنا نمی کند ولی همه آنها به احترامش برخاسته اند. برخی سرافکنده و برخی خنده ای مصنوعی بر لب دارند.

منشی: چند نفرشون اومدن وام بگیرند. چند             نفرشون هم بدهکارند...

جمشید به سمت آنها سرمی چرخاند و نگاهی معترض نسبت به آنها دارد.

منشی: از همه بدتر وضع اینه... این بیچاره فلک زده..

جمشید وارد اتاق خودش می شود و در را پشت سرش می بندد. منشی بیرون مانده است. انگار به او توهین شده، رنگ چهره اش سرخ و خنده مصنوعی اش به یکباره به فشار عصبی دندانها تبدیل می شود. صدای زنگ تلفن بلند می شود. منشی گوشی را بر می دارد.

صدای جمشید: دکتر منو خبر کن!

منشی: چشم !!

منشی شماره ای را می گیرد و منتظر می ماند، همه به او نگاه می کنند و او از همه چشم می دزدد.

 

14- روز ـ خیابان ـ مقابل باجه روزنامه فروشی

تاکسی نارنجی رنگی مقابل باجه مطبوعاتی می ایستد. راننده آن (رحمت) با شادابی از آن خارج و به کنار روزنامه ها و مجلات می آید. نگاهی می اندازد. دنبال چیزی می گردد آن را پیدا نمی کند. بنابراین از روزنامه فروش می پرسد.

رحمت: مجله "آینه امروز" می خواستم.

روزنامه فروش: تموم شده!

رحمت: ده تا روزنامــه فروشــی رفتم گیرم نیومده نصفه روزه تموم شده؟

روزنامه فروش: آره دیگه ...

رحمت مستأصل می شود. انگار دل روزنامه فروش برای او به رحم می آید.

روزنامه فروش: ... من یه دونه برای خودم برداشتم، بیا بگیر مال تو...

رحمت خوشحال می شود. پولی از جیبش درمی آورد و به طرف روزنامه فروش می گیرد. روزنامه فروش مجله را به دست رحمت می دهد اما پول را نمی گیرد.

رحمت: پولش چی؟

روزنامه فروش: گفتم که مال خودمه!

رحمت: خیلی آقایی!

روزنامه فروش: ما بیشتر!

رحمت می خندد و به کنار تاکسی اش می رود. او در راه رفتن کمی می لنگد. همان کنار تاکسی می ایستد. مجله را باز می کند و به یک صفحه خاص می رود. مطلبش را می خواند. پایان مطلب نام «شعله روشندل» آمده است.

رحمت: آفرین خانم شعله روشندل!

مردی که کیفی در دست دارد به رحمت نزدیک می شود.

مسافر: آقا مستقیم می ری؟

رحمت: مستقیم نریم چیکار کنیم؟ بپر بالا!

رحمت سوار می شود. مسافر هم.

 

15- روز ـ دفتر کار جمشید

دکتر مخصوص جمشید از آسانسور پیاده شده و با شتاب به سمت دفتر جمشید می رود. منشی او را می بیند و به احترامش از جا بلند می شود.

منشی: سلام دکتر!

دکتر: جمشید خان چطوره؟

منشی: داخل اتاقشه!

دکتر همچنان به سمت در دفتر می رود. ناگهان در باز می شود. جمشید با شتاب مرد بدهکار1 را از اتاق بیرون می اندازد. بدهکار 1 به زمین می خورد و جلوی دیگران خجالت می کشد.

جمشید: برو گمشــو! مرتیـکه احمق. اینجا دارالایتام نیست. می گم پدرتو دربیارن!!

رو به دو نفر قلچماق که در گوشه ای نشسته اند می کند.

جمشید: برید هرچی تو خونه اش داره ببرین بفروشین پولی رو که بدهکاره باید برگرده. فهمیدین؟!

آن دو نفر که از جا پریده اند از روی اجبار سر به تسلیم خم می کنند.

قلچماق ها: بله جمشید خان!

دکتر به سمت جمشید می رود و زیر بغل های او را می گیرد و به سوی اتاقش می برد.

دکتر: جمشیدخان حرص نخور. برات خوب نیست.

درب اتاق کار جمشید بسته می شود. همه زیرچشمی به هم نگاه می کنند. و به مرد بدهکار. بدهکار اشک می ریزد. منشی ناچار رو به قلچماق ها می کند.

منشی: برید دیگه!

 

16- روزـ خیابان  و داخل تاکسی رحمت

رحمت به همراه مسافرانش در خیابان مسیری را طی می کنند. شعله هم در تاکسی است. رحمت با مسافرانش بحث می کند. اما شعله ساکت است و فقط به حرفهای آنان گوش می دهد.

مسافر2 : نه بابا. اینا همــه اش بازیـــه می خوان ما سرمون گرم باشه. اونوقت ....

مسافر3 : این حرفا چیه؟ اگه همه دزد باشند که سنگ         روی سنگ بند نمی شه.

مسافر4 : اینا هم می خوان سنگ روی سنگ بند نباشه!

 

17- روز ـ خانه مرد بدهکار و کوچه

وانتی کنار خانه ای در کوچه پس کوچه های جنوب شهر ایستاده است. قلچماق ها وسایل و اسباب خانه را به درون وانت می ریزند. مرد التماس می کند. زن گریه و شیون می کند. دختربچه کوچک مرد بدهکار 1 هم گوشه دیوار ایستاده و آرام اشک می ریزد.

زن مرد بدهکار: شما را به خدا! این کارو نکنین! بدبختمون کردین!

18- روز ـ تاکسی رحمت و خیابانها (ادامه)

ادامه صحبت ها و بحث های قبلی.

رحمت: هرچی می خــواد باشه. اما این مقــالـه ها خیلی عالیه! حرف دل مردمه.

مسافر2 : من که می گم اینا سرشون تو یه آخوره!

شعله فقط گوش می کند.

 

19- روز ـ خانه مرد بدهکار و کوچه (ادامه)

شیون و ضجــه ادامه دارد. قلچماق ها حالا خودشان جمشید دیگری شده اند. اصـلاً گوششان بدهکار نیست. به هیچیک از التمــاس ها و گفته های مرد و زن بدهکار1 گوش نمی دهند. گهگاهی با بی اعتنایی آنها را از سر راه خود کنار می زنند.

 

20- روز ـ تاکسی رحمت و خیابانها (ادامه)

ادامه بحث ها در تاکسی رحمت.

رحمت: ولی این شعله روشندل یه چیز دیگه است.

مسافر4 : اگه یه چیز دیگه بود که حرفــاشو چــاپ نمی کردن.

مسافر2 : اونم یه دزده مثل بقیه. اما یه جور دیگه اش.

به شعله برمی خورد اما چیزی نمی گوید.

 

21- روز ـ دفتر کار جمشید

جمشید شلوارش را بالا کشیده و در حال بستن کمربند آن است. خیلی ناراحت و افسرده به نظر می رسد. دکتر وسایل معاینه را جمع می کند.

دکتر: حالا که چیزی پیدا نیست. باید بری آزمایش خون و سی تی اسکن!بالاخره یه چک آپ کامل باید انجام بدی.

جمشید: بیچاره ام کرده. نمی دونم چیه.

دکتر: همین الان پاشو برو. منم از چند تا دوستان پزشکم دعوت می کنم بیان اینجا شاید به نتیجه برسیم.

 

22- روز ـ تاکسی رحمت و خیابان ها (ادامه)

بحث ها ادامه دارد.

رحمت: نه بابا، مقاله های شعــله روشنـدل راجع به معضلات ومفاسد اقتصادی حرف می زنه. حرف هایی که خیلی ها جرئتشو ندارن.مثلاً همین قضیه «ربا»...

مسافر2 : ای بابا...

رحمت: جـــدی می گم! اگه همــین مسئــله برای    مردم روشن بشه می دونی چی می شه؟

مسافر2 : چی می شه؟

مسافر4 : اونوقت خیلی جاها رو باید تعطیل کرد.

مسافر2 می خندد.

مسافر2 : آره دیگه. اونوقت نون خیلی ها آجرمی شه.

مسافر3: خدایی اش هم انصاف نیست. یه نفر که ربا می خوره ظاهرا خودش پولدار می شه ...

رحمت: ولی در واقع یه عده دیگه رو بدبخت می کنه.

شعله می شنود. احساسی از رضایت دارد.

 

23- روز ـ خانه و کوچه مرد بدهکار (ادامه)

وانت از آت و آشغال های زندگی مرد بدهکار 1  پرشده است. دختربچه حالا جیغ می زند. قلچماق ها سوار می شوند. وانت حرکت می کند و دور می شود. مرد بدهکار1  به دنبال وانت می دود اما به وانت نمی رسد. با دست به سرش می کوبد. زن او در میان کوچه به خاک می نشیند و شیون می زند.

زن مرد بدهکار: خدا ! خدا ! الهی خدا ذلیلتون کنه !الهی آب خوش از گلوتون پائین نره !

 

24- روز ـ تاکسی رحمت و خیابانها (ادامه)

بحث ها ادامه دارد.

مسافر3 : اونهایی که نـزول می خورن زنـدگی شون سیاه سیاهه.

رحمت: این سیاهی پای دیگرون را هم می گیره.      مخصوصاً خانواده اونهارو !

شعله سر می چرخاند. انگار به بیرون از تاکسی چشم می دوزد. جلوی کلانتری پرویز در گوشه ای نشسته و زانوی غم به بغل گرفته است. صدای مسافر2 در ادامه بحث ها شنیده می شود.

صدای مسافر2 : البته این که درسته. ولی...

قطره اشکی از زیر عینک دودی شعله می غلتد. شعله اشکش را پاک می کند.

شعله: من پیاده می شم.

رحمت: چشم خانوم !

تاکسی می ایستد. شعله پولی می دهد، پیاده می شود و به سمت پرویز می رود. مسافرها به پیاده شدن و رفتن او نگاه می کنند. تاکسی راه می افتد.

مسافر3 : این خانوم مشکلی داشت؟

رحمت: نمی دونم ولی اشک می ریخت. انشاءا... خدا مشکلشو حل کنه.

شعله به پرویز می رسد. چیزی به او می گوید. پرویز بلند می شود و همراه شعله راه می افتد.

 

25- شب ـ اتاق مخصوص جمشید (رویا)

جمشید روی تختش آرام خوابیده است. آرامش برقرار است. به سوی او می رویم. ناگهان در زیر ملحفه ای که روی جمشید افتاده و در موضع شکم او چیزی حرکت می کند. جمشید چشمش را با ترس و اضطراب می گشاید. به ملحفه اش و تکان خوردن آن با وحشت نگاه می کند. ملحفه را به سرعت کنار می زند. در زیر پیراهن لباس خوابش ماری نسبتاً حجیم جا گرفته و تکان می خورد. مار می خواهد خود را از زیر پیراهن جمشید بیرون آورد. جمشید با چشمانی از حدقه درآمده حرکت مار را می بیند و تلاش او را. دگمه پیراهن در لحظه ای کنده می شود و مار سرش را بیرون می آورد. مار کبری است. به طرف صورت ترسیده جمشید گارد می گیرد. هر دو چشم در چشم همدیگر را نگاه می کنند. لحظه ای می گذرد، ناگهان مار به سمت صورت او حمله می کند. جمشید با آخرین توان فریاد می زند.

 

26- شب ـ اتاق مخصوص جمشید

جمشید از خواب می پرد، عرق کرده و ترسیده در حالی که خون تازه روی پیشانی اش دویده است. همه جا آرام است.

 

27- شب ـ مکانی نامعلوم (ادامه سکانس 9)

جمشید همچنان اعتراف می کند.

جمشید: من نباید مجازات بشم. تقصیر نامادری ام بود و تقصیر پدرم، که مجبورم کردن از خونه فرارکنم. تقصیر اون راننده ای بود که بعداً شد استادم.        دزدی که روزها می رفت خونــه های مردم برای خریدن اسباب و اثاثیه. اما شبـها مرا می برد برای دزدیـدن اون اموال. نه ! نه ! تقصـیر، تقصـیر اون گــردن بند بود. اون گـردن بند لعنـتی ! من نباید مجازات بشم.

 

28- روز (صبح) ـ باغ خانه جمشید

آرام آرام به در اتاق مخصوص نزدیک می شویم. صداها و زمزمه های جمشید و عاطفه بتدریج واضح می شود. جمشید عصبی است. اما عاطفه آرام خشن و سنگی است.

جمشید: ... من چه گناهی کرده ام؟... چرا منو ول نمی کنی؟... چرا دست از سرم برنمی داری؟ ... چرا نمی ری دنبال کار خودت؟...

عاطفه: ... پول تو را کور کرده !         مستی غرور دیــوونه ات کرده ! حاضری برای راضی شدن خودت هر غلطی بکنی !

جمشید: من غلط کردم. کدوم مستی ؟ کدوم رضایت؟همه اش بدبختی، همه اش بیچارگی، همه اش افسردگی همه اش دربدری ... هیچکس منو دوست نداره ... نمی تونم با آرامش حتی یک غذا بخورم ...

عاطفه: به جهنم ! حقتـــه ...

جمشید: حقمــه؟ ! ... حقمــه ؟ ! ... حقمــه؟ ! ...

می شنویم که جمشید دوباره همه چیز را به هم می ریزد. هنوز داریم نزدیک می شویم. ناگهان در باز می شود و جمشید نالان و خسته و پریشان از اتاق مخصوص خود خارج می شود. می لنگد. اعصابش حسابی خرد شده و به زمین و زمان ناسزا می گوید. همینطور که دزدگیر را وصل می کند و در را می بندد پایش او را عذاب می دهد. پا را به زمین می کوبد.

جمشید: تو دیگه چه مرگته؟ تو دیگه از جون من چی می خوای؟ لامصـــب ...

به سمت ماشین می رود . سوار شده و به سمت در خروجی باغ می رود. پرویز باز هم پشت درختی پنهان است. بابارحمان در باغ را باز می کند. ماشین جمشید خارج می شود. بابارحمان در را می بندد و به سمت اتاقش حرکت می کند. پرویز از پشت درخت بیرون آمده و آرام به سمت در می رود. بابارحمان متوجه می شود نیم نگاهی می کند و باز با همان نیشخند، بی اعتنا رد می شود. پرویز آرام به بیرون از خانه می خزد.

 

29- روز ـ اتاق شعله و باغ

شعله وسایلش را جمع و جور و لباسش را مرتب می کند و کاغذهایی که با بریل تایپ کرده است را برمی دارد و از اتاقش خارج می شود. در اتاق بابارحمان را می زند.

شعله: بابا رحمان!

پیرمرد از اتاقش بیرون می آید. با دیدن شعله چهره خموده اش، می خندد.

بابا رحمان: جونم ... چی می خوای بابا؟!

شعله پولی از جیبش درمی آورد و به پیرمرد می دهد.

شعله: بیا ! دیروز حقوق گرفتم. این سهم شماست !

بابا رحمان: حالا چه عجله ای داشتی بابا ! هنوز از ماه قبل یه کمی مونده بود.

شعله: حواست هست که؟ یه وقت با پولهای جمشیدخان قاطی نشه ها !

بابا رحمان: خیالت جمع. پولهای اون فقط خرج خودش می شه. یه جرقه آتیش اون ...

بابا رحمان انگار که از حرف خودش پشیمان شده باشد ادامه جمله را می خورد. ولی شعله ادامه  می دهد.

شعله: یه جرقه آتیش اون چشم منو گرفت. زبون پرویز و گرفت. پاهای خاطره رو فلج کرد. مادرو گم کرد ... فقط یه جرقه اش! اگه آتیشش بخواد شعله بکشه اونوقت چی می شه؟!!

شعله بغض می کند. بابا رحمان او را تسلی می دهد.

بابا رحمان: آره بابا. خدا بخیر بگذرونه !

شعله: پرویز باز هم رفت؟

  بابا رحمان: آره بابا. مثل همیشه ! می ره کلانتری حتماً می خواد از دست پدر بی مروتش عارض بشه.

شعله: اونیکه با خدا می جنگه، خود خدا هم به حسابش می رسه.

بابا رحمان: خدا همه رو عاقبت بخیر کنه!

شعله: انشاءا... . من برم.

و به سمت بیرون از خانه حرکت می کند.

 

30- روز ـ خیابان ـ جلوی کلانتری

پرویز سلانه سلانه در خیابان در حرکت است و دنبال چیزی می گردد. او بدنبال کلانتری است. کلانتری ای که تقریباً هر روزه به آن مراجعه می کند. از چند خیابان می گذرد. تابلوی کلانتری را می بیند. خوشحال شده و به سمت آن حرکت می کند. دربان کلانتری او را می شناسد. با او خوش و بش کرده و بدون اینکه پرویز چیزی بگوید او را به داخل راهنمایی می کند. پرویز وارد کلانتری می شود. نگهبان با نگاهی پرافسوس و از سر ترحم به او نگاه می کند. گمان می کند او دیوانه ای است که بی دلیل هر روزه به کلانتری می آید.

 

31- روز ـ دفتر کار جمشید

جمشید پشت میزش نشسته و دکتر در کنار اوست. دکتر در حال بررسی نتیجه آزمایش و سی تی اسکنی است که جمشید انجام داده. با دقت آنها را براندازی می کند. چیزی نفهمیده و سعی می کند از آن چیزی بفهمد.

دکتر: همه چیز طبیعیـــه. طبیــعی طبیــعی !

جمشید پریشان تر از قبل به نظر می رسد.

جمشید: پس من چه مرگمه؟

دکتر: من چیز زیادی نفهمیدم. رفقا الآن میآن ببینیم اونا چی می گن !

 

32- روز ـ کلانتری

پرویز در وسط جمعی از افراد کلانتری نشسته است. هریک چیزی به او می گویند. او به آنها نگاه می کند و سعی دارد چیزی به آنها بگوید. پرویز تقریباً شده مایه خنده و شوخی آنها. هریک متلکی می گوید و جمع به متلک او می خندند. صدای خنده شان به اتاق رئیس کلانتری آنها می رسد. رئیس کلافه شده است. برمی خیزد و به سراغ آنها می آید.

رئیس: بچه ها مگه شما کار ندارین؟

درجه دار: چرا قربان، ولی ...

رئیس: به کارتون برسین. این زبون بسته را هم بفرستید خونه اش. شما کارهای مهمتری دارین.

  درجه دار: چشم قربان ...

تا صحبت های رئیس و درجه دار تمام شود همه رفته اند جز پرویز و درجه دار.

درجه دار: پاشو پسرجان برو خونه ات.

پرویز بلند می شود و به سمت رئیس می رود.

درجه دار: در خروجی از این وره.

پرویز اعتنا نمی کند و به سمت رئیس می رود. رئیس می ایستد. به او رو می کند و با مهربانی با او حرف می زند.

رئیس: عموجان، برو خونه ات. دیگه هم اینجا نیا. چند بار بهت بگم ؟

پرویز مقابل رئیس می ایستد. به چشم های او نگاه می کند. اشک در چشمانش جمع می شود.

رئیس: آخه توکه حرف نمی زنی ! می گم بنویس که نمی تونی بنویسی، فقط نگاه می کنی؟ من چیکار کنم؟ صد بار دیگه هم که بیایی همین آش و همین کاسه ...

پرویز دستش را بالا می آورد. جای نبضش را به رئیس نشان می دهد. با چشم به دنبال چیزی روی میزها می گردد. روی یکی از میزها بشقاب میوه ای قرار دارد و کارد میوه خوری. می پرد و کارد را برمی دارد. درجه دارها و سربازها به سمت او هجوم می برند. فکر می کنند می خواهد به رئیس حمله کند. به زور کارد میوه خوری را از چنگ او بیرون می آورند و او را می گیرند.

درجه دار2 : قربان می خواست به شما حمله کند!!

رئیس عمیق نگاه می کند، پرویز هم همان حالت منگی را دارد.

درجه دار3 : شاید هم می خواست خودکشی کنه.

رئیس به نتیجه ای نرسیده است.

رئیس:خیلی خوب جمعش کنید.دیگرهم تکرار نشه !

 

33- روز ـ خیابان (روبروی مجله)

شعله کنار خیابان روبروی دفتر مجله منتظر تاکسی است. رحمت در تاکسی به دنبال مسافرمی گردد. شعله را می بیند. جلوی او توقف می کند.

رحمت: کجا خانوم ؟

شعــله: فرشته.

رحمت: سوارشین !

شعله سوار می شود و تاکسی به راه می افتد. پس از لحظاتی رحمت سخن را آغاز می کند.

رحمت: چند روز پیش هم توفیق شده بود خدمت شما باشیم. اما شما خیلی ناراحت بودید. درسته؟

شعله: تقریباً.

رحمت: البته ببخشید فضولیه،  شما گریه می کردین. الحمدا... مشکلتون حل شد؟

شعله: مشکل ما را فقط خدا می تونه حل کنه!

شعله می خواهد از بحث فرار کند اما رحمت مصرانه بدنبال موضوع است.

رحمت: اینکه درست. می تونم بپرسم چه مشکلیه؟

شعله: این دردیه که باید بسوزیم و بسازیم.

رحمت: یعنی می خوام بدونم ...

تاکسی رحمت از خیابانها می گذرد.

 

34- روز ـ دفتر کار جمشید

دور میزی چند نفر از پزشکان نشسته اند. اسباب و اثاثیه معاینه، کیف ها، کتاب های طبی راجع به موضوعات مختلف روی میز پهن است. جمشید پشت میزش نشسته و بحث های آنان را با امیدواری گوش می دهد. صحبت های آنان به گونه ای است که ظاهراً همه درمانده اند که بیماری جمشید چیست. هریک تشخیصی داده است و آنرا اثبات کرده اما دیگری با ادله متقنی آن را رد کرده است. همه کلافه اند. دکتر مخصوص جمشید نگاهی عمیق از بالای عینکش به جمشید می کند و بعد برای جمع کردن بحث رو به پزشکان می نماید:

دکتر: اطبای محترم! مثل اینکه به نتیجه ای نرسیدیم. من پیشنهاد می کنم جمشیدخان یک سری برن پیش دکتر استرانگر.

پزشکان هریک به گونه ای نظر دکتر را تأیید می کنند. جمشید اعتراض می کند.

جمشید: این دکتر استرانگر کی هست؟ می گفتید اونم می آمد اینجا !

برخی از پزشکان لبخند می زنند.

دکتر: اون ایران نیست.

جمشید: پس کجاست؟

دکتر: معمولاً لندن.

جمشید: یعنی چی معمولاً.

دکتر: او به دنبال بیماری های ناشناخته است.          یه روز افریقاست یه روز آمریکا، یه روز اسرائیله، یه روز اروپا. بالاخره هرجا که بیماری ناشناخته ای پیدا بشه، او هم اونجاست.

جمشید: خوب، مگه بیماری من ...

دکتر در حرف جمشید می دود.

دکتر: البته می شه اونو دعوتش کرد بیاد ایران، ولی ...

جمشید: ولی چی ؟

دکتر: برنامه او آنقدر پره که گمون نمی کنم خیلی زود بتونه بیاد اینجا.

جمشید: خب کی می تونه؟

دکتر: شاید تا دو سه ماه دیگه اصلاً نشه !

جمشید: نمی توانید شما یه جوری این مریضی رو کنترل کنید تا او بتونه بیاد ایران؟

دکتر: تو که خارج رفتن برات مثل آب خوردنه، میری لندن. چند روزی هم پیش دخترت می مونی یه دیدارم با او می کنی. انشاءا... که درمون میشی و برمی گردی.

جمشید: حرفات یه جوری ...

پزشکان برمی خیزند و می خواهند بروند. حرف جمشید نیمه تمام می ماند. همه می روند. جمشید پریشان تر از قبل شده است. درد پا او را بیشتر اذیت می کند. گوشی را برمی دارد و شماره منشی را می گیرد. منشی گوشی را برمی دارد.

جمشید: شماره خاطره رو بگیر. می خوام صحبت کنم.

صدای منشی: چشم !

 

35- روز ـ تاکسی رحمت و روبروی کلانتری

تاکسی رحمت مقابل کلانتری می ایستد. قیافه رحمت خیلی متعجب است. شعله در حالی که حسابی اشک ریخته و صورتش خیس است حرف می زند.

شعله: این هم پرویزه. برادرم. از ده دوازده سالگی   لال شده یه کمی هم خل. اما پدرم هیچ کاری براش نکرده. اون هم مثل دیوونه ها هرروز بلند می شه میاد کلانتری. نمی دونم چی می خواد.

رحمت: از همون زمون که مادرتون گم شد، اونم زبونش بند اومد؟!

شعله: آره

رحمت: خب خانوم روشندل ممکنه این دو تا به هم ربط داشته باشه. اینطور نیست؟!

شعله: نمی دونم، یعنی هیچکس نمی دونه.

شعله می خواهد از تاکسی پیاده شود.

رحمت: نه بگذارید من میارمش.

رحمت زودتر پیاده می شود و لنگان لنگان به سراغ پرویز می رود. از دور رحمت، شعله را به پرویز نشان می دهد. پرویز برمی خیزد و با رحمت همراه می شود. شعله انگار به آمدن آن دو نگاه می کند. پرویز سوار می شود. به محض دیدن شعله بغضش می ترکد و به گریه می افتد.

شعله: پرویز! مرد که گریه نمی کنه !

پرویز می خواهد به این جمله شعله اعتراض کند اما نمی تواند، فقط نوع گریه اش را تغییر می دهد و با دست به صورت خود می زند. رحمت سوار شده است.

رحمت: ای بابا ! این چه کاریه ؟

 

36- شب ـ محلی نامعلوم (ادامه سکانس 27)

جمشید در ادامه سکانس 27 هنوز اعتراف می کند. او با همان حالت اشک هم می ریزد .

جمشید: من پرویزو دوست دارم. شعله را هم دوست دارم. خاطره رو هم دوست دارم. عاطفه روهم دست داشتم عاطفه ازدستم رفت ... عاطفه رو من... ولی من تقصیری ندارم. همه اش تقصیر اون گردن بنده. اون گردن بند لعنتی ! من بی تقصیرم

 

37- شب ـ اتاق مخصوص جمشید (رویا)

جمشید روی تختش خوابیده است. صورت عرق کرده و تلاشی که با حرکت سرش می کند، حاکی از کابوسی است که می بیند. گهگاه پرتوی از شعله آتش بر روی صورتش می افتد. لحظه به لحظه به او نزدیک تر می شویم. در نزدیک ترین حالت چشمانش گشوده می شود و با ترس و اضطراب زیاد به اطراف نگاه می کند، به سمت پائین بدنش پاهایش تا نزدیک سینه اش آتش گرفته و شعله ور است. تخت هم می سوزد. سعی می کند از ترس و درد فریاد بزند اما جز ناله زجرآور از گلوی او چیزی شنیده نمی شود. از تخت خود را به پائین می اندازد، مجنون وار با حرکاتی ناموزون به سمت در خروجی می رود. همچنان بدنش می سوزد. در را باز می کند، صدای دزدگیرها بلند می شود. تک درخت بید مجنون را می بیند که به گونه ای مهیب تکان می خورد، خود را به درخت می رساند. با گریه اش استغاثه می کند. پرویز، شعله، بابا رحمان و خاطره بر ویلچراطراف او ایستاده اند. او به همه آنها التماس می کند اما کسی برای او کاری نمی کند. چشمانش به دستانی می افتد که تا ساعد از خاک بیرون است و انگار جمشید را دعوت می کند. جمشید همچنان که می سوزد افتان و خیزان به طرف دستها می رود. این دستهای عاطفه است. یقه جمشید را می گیرد، صورتش را به خاک می مالد و او را به سمت خود می کشد. جمشید لحظه به لحظه به درون خاک کشیده می شود. هیچکس نیست. تنها نیمه ی سوزان او از خاک بیرون است و همچنان می سوزد.

 

38- شب ـ اتاق مخصوص جمشید و باغ

جمشید از خواب می پرد. همه چیز آرام است. فقط از پیشانی اش خون تازه بیرون زده است.    برمی خیزد و به پشت پنجره می رود. جمشید در کنار درخت بید پرویز را می بیند که با قفس مرغ عشقی که به درخت آویزان شده گفتگویی دارد. شعله از اتاقش بیرون آمده و به سمت پرویز می رود. به گونه ای ناواضح می شنویم که از پرویز می خواهد که «دیگر برود بخوابد». بابا رحمان می آید قفس را   برمی دارد، دست پرویز را می گیرد و به اتاقش می برد. شعله لحظه ای درنگ می کند. صورتش را به سمت اتاق جمشید برمی گرداند. جمشید که انگار از نگاه شعله می ترسد خود را مخفی می کند.

 

39- روز ـ مقابل برج تجاری جمشید

تاکسی رحمت می ایستد. رحمت پیاده می شود و بلندای برج را نگاه می کند. از در برج قلچماق ها به سرعت خارج می شوند. سوار بر وانت خود شده و با عجله به سویی حرکت می کنند. رحمت از آنها چشم برمی دارد و در حالی که می لنگد به سمت درون برج حرکت می کند.

 

40- روز ـ دفتر کار جمشید

در دفتر کار، شلوغی معمول وجود دارد. رحمت جلوی میز منشی ایستاده است. می خواهد جمشید را ببیند اما منشی اجازه نداده است.

منشی: گفتم که باید وقت قبلی داشته باشین.

رحمت: من یه کار فوری با ایشون دارم. شما به ایشون بگین، اجازه می دن.

منشی: برادر من، آقای من، نون منو آجر نکن!

رحمت شیوه صحبت را عوض می کند.

رحمت: ببینم، این آقای جمشیدخان کیارو خارج از نوبت می پذیره.

منشی: فقط اونهایی که خودش دعوتشون کنه یا اینکه بتونند یه مبلغ دندون گیری به سرمایه اش اضافه کنند.

رحمت: مثلاً چقدر؟

منشی: هرچه بیشتر بهتر!

  رحمت: من یه خبری براش دارم که وضعش رواین رو به اون رو می کنه!

منشی: چی هست؟

رحمت: باید به خودش بگم!!

منشی رودست خورده. کمی مغبون می شود. اما چاره ای ندارد باید بپذیرد. به ناچار گوشی را   برمی دارد و شماره جمشید را می گیرد.

منشی: جمشیدخان یک کسی اومده می گه یه پیشنهاد خوب براتون داره !

جمشید: چه پیشنهادی؟

منشی: میگه باید به خودتون بگه !

جمشید: بیاد تو. بلیط لندن آماده شد؟

منشی: بله جمشیدخان آماده است.همه پولها هم ریخته شد به حساب ارزیتون.

جمشید: خوبه

گوشی را می گذارد و به رحمت رو می کند.

منشی: بفرمائید.

رحمت لبخندی حاکی از پیروزی به منشی می زند و به سمت اتاق کار جمشید حرکت می کند.

 

41- روز ـ اتاق کار جمشید

جمشید در حال کارکردن با کامپیوتر است. رحمت وارد اتاق کار می شود. جمشید زیرچشمی او را برانداز می کند. معلوم می کند که خیلی راضی اش نکرده. بنابراین چیزی نمی گوید و به کارش ادامه می دهد.

رحمت: سلام علیکم

جمشید پس از لختی تأمل پاسخ می دهد.

جمشید: پیشنهادت چیه ؟

رحمت از سرپا ایستادن خسته شده. پایش را جابجا می کند. منتظر است تا به او اجازه دهد تا بنشیند. پا به پا می شود. جمشید پا به پا شدن رحمت را می بیند. به یاد پایش می افتد و دردی که به صورت مزمن او را آزار می دهد.

جمشید: چیه؟ تو هم پات درد می کنه؟

رحمت سر صحبت را باز می کند.

رحمت: درد که نه. چند سالیه ازخودم دورش کردم.

جمشید: یعنی چه؟

رحمت: قطع شده !

جمشید لحظه ای به فکر می رود. انگار که قرار است پای او را هم قطع کنند. می ترسد، می خواهد صحبت را عوض کند.

جمشید: البته حتماً یه مریضی دیگه داشته.

رحمت: نه، اتفاقاً سرو مرو گنده همراهم بود.           فقط خمپاره باعث شده بود که زیادی ول بشه. منم قطعش کردم.

جمشید: خمپاره؟

رحمت: آره. خمپاره !

جمشید: آهان ! پس جانبازی !

رحمت: هی ! خدا قبول کند ! حالا بشینم؟

جمشید: بشین. خب پیشنهادت چی بود؟

رحمت می نشیند.

رحمت:والله ...

جمشید: شماها که باید وضعتون خوب باشه. امتیازها، اولویت ها، موافقت ها و ...

رحمت: و چند تا چیز دیگه ...

جمشید: آره، خب پیشنهادت چیه؟

رحمت: ولی همه اش، اگه چیزی باشه. به اندازه یه پای سالم نمی ارزه.

جمشید باز به یاد پایش می افتد. درد می کشد ولی جمله رحمت او را آرامش داده است.

جمشید: درسته.خوشم اومد.خب پیشنهادت چی بود؟

رحمت: یه پیشنهاد خوب !

جمشید: خب ...

تلفن زنگ می زند. گوشی را برمی دارد. منشی است صدایش می لرزد.

جمشید: بعله!

منشی: بچه هان

جمشید: وصل کن!

منشی تلفن را وصل می کند.

قلچماق1 : الو!ِ جمشیدخان؟

جمشید: بگو !

قلچماق1 : طرف خودشو دار زده !

جمشید: دار زده ؟

 

42- روز ـ خانه بدهکار2

در خانه فقیرانه بدهکار2 ، زن و 3 فرزند او در گوشه ای کز کرده و گریه می کنند. سایه مردی که خود را حلق آویز کرده است بر روی دیوار دیده می شود. زن سعی دارد کاری کند که بچه ها پدرشان را در آن وضعیت نبینند. ادامه گفتار جمشید از پشت تلفن به گوش می رسد.

صدای جمشید:... به درک.ببینید توی خونه چی هست جمع کنید ببرین بفروشین.اون بدهکاری اش باید برگرده. فهمیدید.

قلچماق1 : ولی جمشیدخان همه اسباب و اثاثیه اش روی هم بیست هزار تومان نمی شه. تازه به دردسرش هم نمی ارزه.

صدای جمشید: زنش چی؟ طلا ملایی نداره؟

قلچماق به زن بدهکار 2 نگاهی می اندازد. زن صورت خود را مخفی می کند. در واقع حیا می کند.

قلچماق1 : نه جمشیدخان. آه نداره با ناله سودا کنه.

صدای جمشید: به جهنم، برگردین !

قلچماق1 گوشی را می گذارد. از دیگری می خواهد که بروند. اما برای لحظه ای چشمشان به جنازه دارزده مرد بدهکار می افتد. تأمل می کنند. جنازه را پائین می آورند. تازه شیون زن و بچه ها بلند می شود. دورش می ریزند. همسایه ها هم می آیند، همه گریه می کنند. صدای آژیر پلیس به گوش می رسد.

 

43- روز ـ دفتر کار جمشید

جمشید پشت میزش نشسته است و رحمت درحالی که قدم می زند مثل معلمی که برای شاگردانش سخنرانی می کند، برای جمشید حرف می زند.

رحمت: این کار تو، اضافه بر همه خلاف های دیگه و از همه بدتر، ربا است. می دونی ربا یعنی چه؟ ربا چه خسارتهایی داره؟ هم برای مردم، هم برای خودت، هم برای خانواده ات؟         میدونی اگه زلزله بیاد یکی از دلایلش تویی؟   می دونی اگه مردم به هلاکت بیفتند، تو هم توی این جرم شریکی؟ میدونی خدا با رباخور مثل دشمن حربی  خودش رفتار می کنه؟ میدونی آتیش یعنی چه؟ میدونی شکم پر از مار یعنی چه؟ میدونی تموم این پولهایی که روی هم انباشتی سکه سکه اش فقط عذاب تورو زیاد می کنه. میدونی اگه یه ریال ربا بخوری مثل اینه که تو مسجدالحرام ...            لا اله الا الله .... من برات یه پیشنهاد دارم.

جمشید سرش را آرام بلند می کند. از پیشانی اش خون بیرون زده است. چشمهایش گرد و دریده شده و اشک از چشمانش سرازیر شده است. می خواهد حرف بزند اما سرفه اش می گیرد. سرفه امانش را می برد. بدنش به رعشه افتاده، برمی خیزد و در حالی که پایش به زمین کشیده می شود خود را به رحمت می رساند. یقه رحمت را می گیرد. می خواهد گلوی او را فشار دهد اما نمی تواند. به رحمت آویزان می شود.

جمشید: بگو ... بگو ... پیشنهادت ... چیه؟

رحمت محکم ایستاده است و با ترحم به او نگاه می کند. جمشید عجز و لابه می کند. پاچه شلوارش (پایی که درد می کند) لکه بزرگ سیاه رنگی را نشان می دهد. جمشید بر آن دست می کشد. دستش پر از چرک و خون می شود. جمشید دیگر نمی تواند سر پا بایستد. ضجه می زند.

جمشید: بگو ... بگو ...

رحمت: توبـــه !!!

جمشید همانند سجده به زمین می افتد. تلفن زنگ می زند. کسی گوشی را برنمی دارد. پس از چند بار منشی در را باز می کند و با دیدن جمشید جیغ می زند.

 

44- روز ـ خیابان

آمبولانس آژیرکشان از خیابان ها می گذرد و به فرودگاه می رسد.

 

45- عصر ـ باند فرودگاه (تهران)

هواپیما از باند بلند می شود به سمت غروب خورشید اوج می گیرد.

 

46- شب ـ باند فرودگاه (لندن)

هواپیما در تاریکی شب به زمین می نشیند.

 

47- شب ـ خیابانهای لندن و ورودی بیمارستان

آمبولانس آژیرکشان از خیابانها می گذرد، خیابانها با تبلیغات رنگارنگ اجناس، چراغ ها و نئونهای رنگی به صورت سرازیر بر روی زمین خیس دیده می شود. آمبولانس وارد بیمارستان می شود.

 

48- شب ـ بیمارستان

پرستاران برانکارد حامل جمشید را به سرعت وارد بخش می کنند. جمشید حالت نزاری دارد. معاینات به زودی آغاز می شود. تنفس مصنوعی، کپسول اکسیژن، سرم و ... همه چیز به چشم می آید.دکتر مخصوص جمشید سر می رسد. پرستاران برای معاینه دکتر کنار می روند. دکتر در حال معاینه است. خاطره سوار بر ویلچر در حالی که پیت ویلچر او را می راند به تخت نزدیک می شوند. خاطره دختر فلج جمشید است و پیت که فکش از جا در رفته شوهر انگلیسی اوست.

 

49- شب ـ محلی نامعلوم (ادامه سکانس36)

جمشید با همان وضعیت هنوز اعتراف می کند.

جمشید: من نباید حرف رحمت را قبول می کردم.      من ربا نخورده بودم، من با اون پول کار می کردم. پولهامو وام می دادم سودشو می گرفتم. بعضی ها هم بالاخره .... این مریضی منو داشت از پا درمی آورد ولی من می خواستم ازش زور بشم چون من حاضر بودم همه پولهامو بدم ولی از دست اوخلاص بشم. تقصیری نداشتم. هرچه تقصیر بود مال اون گردن بند بود، همون گردن بند لعنتی!

 

50- شب ـ اتاق بیمار جمشید (و رویا)

جمشید آرام خوابیده است. نمایشگر ضربان قلب به خوبی کار می کند. تنفس به آهستگی و آرامی با اکسیژن وصل شده انجام می گیرد. سرم وصل است و قطره قطره می چکد. همه چیز حکایت از آرامش دارد. کم کم به چهره جمشید نزدیک می شویم. چهره اش خیلی بهتر شده اما هنوز نزار است. کم کم پلک هایش را باز می کند. به اطراف می نگرد و به سرمش. زلالی سرم خیره کننده است. ناگهان قطره خونی در سرم می افتد و آن را خونرنگ می کند. چهره جمشید متعجب، ترسیده و هراسناک می شود. اطراف را به سرعت نگاه می کند. سایه درخت بید مجنون بر روی پنجره افتاد و به سرعت تکان می خورد. عاطفه در همان فیگور قبل، با انگشت سبابه اش به سوی جمشید اشاره رفته است. از نوک انگشتش خون چکه می کند. قطرات خون در سرم می افتد. جمشید تقلا می کند تا سیم ها و لوله ها را از خود قطع کند و از تخت پائین آید. به سرعت این کار را می کند. از اتاق فرار کرده و به سمت ایستگاه پرستاری می دود. همیشه عاطفه پشت سر او است و او از عاطفه فرار می کند. در ایستگاه پرستاری چند نفر پرستار در حالت مجسمه قرار دارند. چند نفر در راهرو بیمارستان هریک در فیگوری خاص ثابت هستند. جمشید به همه آنها التماس می کند تا او را از عاطفه نجات دهند. صدایی از جمشید شنیده نمی شود جز صدایی خفه و وحشتناک. هیچکس به او کمک نمی کند، جمشید از عاطفه فرار می کند. به مقابل پنجره راهرو می آید در یک موقعیت استیصال خود را به بیرون از بیمارستان پرتاب می کند. برج بیمارستان مرتفع است و او از بالاترین طبقه سقوط   می کند. شیون او کاری از پیش نمی برد. به زمین می خورد، نقش بر زمین می شود. زن ها و مردها و همه بدون هیچگونه توجهی پا بر او گذاشته و از روی او رد می شوند. استغاثه او دردی را دوا   نمی کند. سگی سیاه و بد هیبت او را می بیند. به سوی او می دود. جمشید فریاد می زند. سگ صورت او را با دندانهایش گاز می گیرد. همه جا سیاه می شود.

 

51- شب ـ اتاق بیمار جمشید

جمشید از خواب می پرد. ظاهراً همه چیز آرام است اما بار دیگر خون تازه روی صورتش دویده. سرفه اش گرفته و به شدت سرفه می کند. ضربان قلبش نامیزان شده. زیر دستگاهها دست و پا     می زند. پرستاری می رسد و او هم دیگر پرستارها را خبر می کند.

 

52- شب ـ اتاق شعله

شعله در حال تایپ با دستگاه بریل است. همزمان که تایپ می کند کلمات را نیز بر زبان می آورد.

شعله: رحمت که بود؟ او آمد و دمل چرکین چندین ساله را نیشتر زد. او جسارت بیان آن چیزی را داشت که هیچکس زهــره اشاره به آن را نیز نداشــت. او رحمت بود، رحمـت! او حتی گفت ممکن است میـان لال شــدن برادر و گم شدن مادرم رابطه ای باشد...

ناگهان مثل اینکه چیزی در ذهن او خطور کرده باشد، لحظه ای دست از کار کشید. فکر می کند وبه ناگاه برخاسته و افتان و خیزان در حالی که برای اصابت نکردن به جایی دستهایش را گارد گرفته از اتاقش بیرون می رود.

 

53- شب ـ اتاق پرویز

پرویز در گوشه ای از اتاقش و در زیر چراغ خواب نشسته و قاب عکسی در دست داشته به آن نگاه می کند. قاب عکس را نوازش می دهد و آرام اشک می ریزد. دلتنگی دوری مادر او را سخت عذاب می دهد. شعله وارد می شود. پرویز به شعله نگاه می کند و اشک هایش را پاک کرده به احترام خواهرش برمی خیزد.

شعله: پرویز ! اومدم یه سؤالی ازت بپرسم.

شعله بر لبه تخت می نشیند، لحظه ای تأمل می کند و سؤال را می پرسد.

شعله: تو از مادر چیزی می دونی؟

پرویز که همچنان با قاب عکس ور می رود، گریه اش می گیرد.

شعله: از روزی که مادر گم شد، تو هم دیگه نمی تونی حرف بزنی.

صدای گریه پرویز بلند می شود.

شعله: پس تو خبری داری ! می شه به من هم بگی ؟ تو می دونی مادرمون کجاست؟

پرویز نمی تواند خود را کنترل کند. از اتاق و از مقابل شعله فرار می کند.

شعله: پرویز! کجا رفتی ؟!

برمی خیزد و به دنبال پرویز می رود.

 

54- روز ـ اتاق بیمار جمشید (چند روز بعد)

جمشید در حالی که بدنش متورم شده و به سختی می شود او را شناخت، روی تخت افتاده است. دکتر، پیت و خاطره در کنار بستر او هستند. جمشید با حالتی آمیخته با درد دسته چکی را به طور کامل سفید امضاء می کند و در حالی که آنرا به خاطره می دهد با صدایی بسیار مریض با آنها صحبت می کند.

جمشید: ولی دکتر باید قول بدی خوب بشم !

دکتر چیزی نمی گوید. در واقع طفره می رود اما خاطره پاسخ جمشید را می دهد.

خاطره: خدا کنه ! ...

 دم به گریه می شود.

  خاطره: بعد از چند سال غربت گفتم بابامو می بینم، دلم باز می شه. اینم بابام ... خودم که همینطور فلج موندم. می ترسم، بابام هم ....

به گریه می افتد. ویلچرش را به سویی می راند. پیت به سمت او می رود و به وی اعتراض می کند.

پیت(به انگلیسی):خیلی خوب، دیگه گریه نکن! باشه ؟

دکتر برای ختم غائله پیت را خطاب می کند و در حالی که برگه ای به او می دهد می گوید:

دکتر(به انگلیسی): پیت ! اون دسته چکو بردار. این مبلغو روش بنویس بده حسابداری !

پیت برگه را می گیرد. سوتی می زند. دسته چک را از خاطره می گیرد. ورق می زند. همه صفحاتش امضاء شده، سوت کشیده تری می کشد و می رود.

دکتر: تغاری بشکند، ماستی بریزد.   جهان گردد به کام کاسه لیسان

جمشید فقط نگاه می کند.

دکتر:خوب دیگه من برم.خاطره خانوم باباتو آزار نده.  اون به حد کافی آزار دیده.

دکتر خارج می شود.

 

55- روز ـ اتاق دکتر استرانگر

دکتر استرانگر مشغول بررسی پرونده پزشکی جمشید است. چند تقه به در زده می شود.

استرانگر(به انگلیسی): بفرمائید !

دکتر مخصوص جمشید وارد می شود.

دکتر(به انگلیسی): دکتر استرانگر !

استرانگر(به انگلیسی): اوه . دکتر! تبریک می گم! یک نمونه عالی. هم برای من ،هم برای بیمارستان، و هم برای شما!

دکتر(به انگلیسی): این شاید تنها نمونه ای باشد      که هم نمونه خیلی خوبیه وهم پول خیلی خوبی داره.

استرانگر(به انگلیسی): کاملاً درسته... بفرمائید قهوه !

استرانگر فنجان قهوه ای به دکتر می دهد.

دکتر(به انگلیسی): راستی حال مادرتون چطوره؟

استرانگر(به انگلیسی): اون خودش یه بیماری         ناشناخته بود. خیلی صبر کردیم تا بالاخره مرد!

دکتر(به انگلیسی): متأسفم

استرانگر(به انگلیسی): اشکالی نداره

و می خندد. دکتر از خنده او خنده اش می گیرد.

 

56- روز ـ کلانتری

شعله و پرویز در اتاق رئیس نشسته اند.

شعله: ببینید جناب سروان ! این پرویز برادر منه. چندساله که لال شده، از همون وقت که مادرمون گم شده. من می دونم که او می دونه مادرمون        کجاست یا چه طور شده.هر روز هم برای گفتن همین می اومده اینجا اما نه زبون گفتن داشته، نه سواد نوشتن. من هم که کورم، نمی توانم از حرکت چشم و دست و صورتش بفهمم چی می گه. حالا من اومدم بگم: ما مادرمون گم شده. کمکمون کنید!

فرمانده یکی از درجه دارها را صدا می زند.

رئیس: سرکار! یه پرونده برای این خواهر و برادر       تشکیل بده.

درجه دار: بله قربان.

 

57- روز ـ اتاق بیمار جمشید

دکتر، دکتر استرانگر، پیت و خاطره کنار بستر جمشید هستند. جمشید دیگر غیرقابل شناخت است. اتاقک استرلیزه او را از دیگران جدا کرده است.

استرانگر(به انگلیسی): آزمایشات ما تموم شده،      البته پول ایشون هم تموم شده.ما دیگه کاری برای ایشون نمی تونیم انجام بدیم. فقط  حالا دیگه باید منتظر بمونیم تا ببینیم کی ... البته ایشون باید خیلی زودتر از اینها می مرده. بدن ایشون مجمع الامراضه. همه دردی هست و هیچ دردی نیست. امیدواریم تحقیقات ما بتونه برای بیماران بعدی مفید باشد. تنها کاری که می شه براش انجام داد« دعا » است.

خاطره پقی می زند زیر گریه.

 

58- شب ـ باغ خانه جمشید

پرویز در گوشه ای پنهان شده است. شعله کنار درخت بید مجنون ایستاده و بابا رحمان در حال کندن زیر درخت است. این همان جایی است که عاطفه دفن شده است. بعد از دقایقی بابا رحمان از کار دست می کشد و می نشیند. شعله نمی داند چرا کار متوقف شده است.

شعله: بابا رحمان !

بابا رحمان: جون بابا ...

شعله می نشیند. بابا رحمان را کنار می زند و شروع می کند با دست خاک و سنگ و کلوخ را    کنار زدن. دستش به دست پلاسیده و درب و داغان مادر می خورد. لحظه ای تأمل با دستانش، دست مادر را برانداز می کند. ناگهان نفسش حبس می شود برای لحظاتی، و ناگهان فریادی از ته دل. عقده چندین ساله را با یک شیون بیرون می دهد. پرویز از پشت درخت کنار می آید. آرام آرام به سمت شعله و بابا رحمان می آید. می خواهد چیزی بگوید. اما زبانش همراهی نمی کند. گریه می کند. به گودال می رسد. بابا رحمان گریه می کند. شعله شیون می زند و پرویز نگاه می کند. فلاش فریم هایی از دفن مادر توسط جمشید و عقب عقب رفتن و به زمین خوردنش. شوکه شده و ناگهان زبانش باز می شود. فریاد می زند.

پرویز: مادر....

و هر سه با دست خاک ها را کنار می زنند تا بتوانند عاطفه را از زیر خاک بیرون آورند.پرویز به سر و صورت خود می زند. بابا رحمان نمی گذارد ولی موفق نمی شود. پرویز برای لحظاتی می رود و پس از چند لحظه با ظرف های بنزین و نفت خود را می رساند. آنها را به تمام در و دیوارهای اتاق مخصوص جمشید می پاشد. بابا رحمان التماس می کند که پرویز این کار را نکند اما پرویز همچنان به کار خود مشغول است. ناگهان با یک کبریت همه جا شعله ور می شود. شعله کنار جنازه مادر نشسته، بابا رحمان سعی در خاموش کردن دارد و پرویز هلهله کنان از شوق آتش می رقصد. صدای آژیر اخطار حریق (از سکانس بعد) به گوش می رسد.

 

59- شب ـ بیمارستان

صدای آژیر اخطار حریق بیمارستان بلند شده است. مأموران اطفای حریق با در دست داشتن  کپسول های آتش نشانی برای پیدا کردن موضع آتش در بیمارستان می دوند. به اتاق بیمار جمشید می رسند، در را باز می کنند. دود غلیظی از اتاق بیرون می زند، وارد اتاق می شوند. کپسول ها به کار می افتد، دود می نشیند. بر روی تخت جمشید فقط باقیمانده ای از جای بدن تمام سوخته جمشید دیده می شود. همه مات و متحیر نگاه می کنند. همه بدن جمشید سوخته و نابود شده است.

 

60- شب ـ محلی نامعلوم ( ادامه سکانس 49)

جمشید با همان وضعیت قبل

جمشید: من می دونم. تو می خواستی ثابت کنی که می تونی، و ثابت کردی! اما تقصیر، تقصیر اون گــردن بند لعنتـــی بود....

دستی آتشین زنجیر گردن بند را که از آن آتش می بارد گرفته است و مقابل صورت جمشید می گیرد. جمشید صورتش را از آن عقب می کشد، دو مأمور قوی هیکل سرخ پوش آتشین زیربغلهای جمشید را می گیرند و کشان کشان به عمق می برند. فریاد دادخواهی جمشید در میان صدای رعد و برق گم می شود.

جمشید: چرا فقط من؟! خیلی ها مثل من اند...

 

تصویر سیاه می شود.

 

 

والســـلام

و قنــا عــــذاب النــــار

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی