سالها از روزی که پدر «مرد» به او گفته بود: «هر کسی خفت و عزت خودش را خودش رقم میزند»، میگذشت؛ و آن روز «مرد» بعد از آن که به پست و مقامی رسیده، خیلی خوشحال بود از اینکه معنی حرف پدرش را فهمیدهاست. حالا خودش هم به فرزندش نصیحت میکرد که «تصمیمگیرندۀ تمامیِ اقداماتِ هرکسی، خود اوست جز در چند مورد استثناء مثل تولد و مرگ». البته به همین خاطر هم بود که وقتی فرزندش به او اصرار میکرد برای استراحت چند روزی به زادگاهشان مسافرت کنند، قبول نمیکرد و به قول خودش «تصمیم نمیگرفت» و از این حرفها…
مرد که بادی به غبغب انداخته بود میخواست به نصیحتش ادامه دهد که به او خبر دادند باید سریعاً برای جلسهای به محل کار برود. مرد از تصمیم خود منصرف شد و خود را به سرعت رسانید اما چون طرف مذاکره نمیتوانست بیاید، جلسه ملغی شد. بنابراین مرد ناخواسته لختی درنگ کرد و لحظهای بعد با تبسمی پیروزمندانه تصمیم گرفت تا از وقت بیشترین استفاده را ببرد. یادش آمد که ماشین مرد درست از زمانی که مرد روی صندلی مدیریت نشَست، شُسته نشدهبود. آن وقت تصمیم گرفت و آن را به کارواش برد و از کارگر هم خواست تا ماشینش را خوب بشوید. هنگامی که کارگر با نگاهش به مرد فهماند «کار ویژه»، «انعام ویژه!» میخواهد، مرد با نگاهش به او جواب مثبت داد و کارگر ماشین را خیلی خوب تمیز کرد. شاید این برای اولین بار بود که مرد از تمیزی ماشینش لذت میبرد و شاید هم برای اولیــن بار بود که انعــام خوبی برای آن میپرداخت. مرد از تصمیمی که گرفته بود خوشحال بود که ناگهان دلش هری ریخت پایین! آن هم وقتی که تلفن همراهش به صدا درآمد، همسـرش در آن سوی خط از او میخواست، زودتر به خانه برود…
مرد به خانه رسید. فضای خانه غریب بود. در گوشۀ چشم همسرش قطرۀ اشکی پیدا بود، امّا در نگاه فرزندش دوگانهای از شادی و غم جا خوش کردهبود. مرد ساک مسافرتشان را که آماده دید، فهمید باید اتفاقی افتاده باشد. بالاخره معلوم شد عمویشان فوت کرده و باید خود را به تشییع جنازه برسانند. مرد که تصمیم نداشت به زادگاه برود و می دانست با مسافرت، تمام برنامهریزیهایش به هم میریزد ـ اما ـ مقاومتی نکرد و همگی به سرعت برای رفتن آماده شدند.
آخرِ شب به زادگاه رسیدند. همه آمدهبودند جز خواهرِ مرد که در بیمارستان بستری شده، چون نتوانسته بود کودکش را به دنیا بیاورد. بنابراین مرد تصمیم گرفت تا به عیادتش خواهرش برود، ولی دیروقت بود و ناچار شد تا صبح صبر کند. صبح که شد باز هم موفق به عیادت خواهرش نشد چون نمیتوانست در مراسم عمویش شرکت نکند. ماند تا بعد از ناهار برود. ناهار را که خوردند، پدرِ مرد از او خواست تا کمی بخوابد و خستگی راه را به در کند. مرد با این که خودش «مرد» بود اما همیشه به حرف پدرش گوش میکرد. این بار هم پذیرفت و خوابید. مرد خیلی خسته بود و وقتی از خواب بیدار شد دیگر هوا تاریک شدهبود. اما مـرد تصمیم گرفتـهبود و باید تصمیـم خود را عملی میکرد و میرفت. همسر و فرزندش (که البته در آن وقت خیلی هم مایل به همراهی نبودند) را سوار کرد و با ماشین بسیار تمیزش به سمت بیمارستان راه افتاد.
هوا کاملاً تاریک شدهبود و جاده را فقط نور چراغ ماشینها روشن میکرد. مرد به جاده زل زدهبود و به سرعت میراند تا زودتر به بیمارستان شهر برسد، خواهرش را عیادت کند و به زادگاه برگردد. همسر و فرزندش هم هیچ نمیگفتند. سکوت بر فضای ماشین حاکم بود و مرد برای آن که فضا را تغییر دهد تصمیم گرفت رادیو را روشن کند. ناگهان در مقابلش موتورسواری را دید که در لاینِ سرعتِ جاده با چراغ خاموش به آرامی میرفت… مرد این بار دیگر نتوانست تصمیم بگیرد که با موتورسوار تصادف نکند… لحظاتی بعد فرزندش منتظر مانده بود تا مرد که قطعاً مجبور شده، او را به خدا بسپارد. مرد نگاه گریانش را به چهرۀ خونآلود فرزندش انداخت و فکر کرد که هیچیک از تصمیماتش …
مهدی عظیمی میرآبادی
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.