هوا کاملاً تاریک شدهبود و جاده را فقط نور چراغ ماشینها روشن میکرد. مرد به جاده زل زدهبود و به سرعت میراند تا زودتر به بیمارستان شهر برسد، خواهرش را عیادت کند و به زادگاه برگردد. همسر و فرزندش هم هیچ نمیگفتند. سکوت بر فضای ماشین حاکم بود و مرد برای آن که فضا را تغییر دهد تصمیم گرفت رادیو را روشن کند. ناگهان در مقابلش موتورسواری را دید که در لاینِ سرعتِ جاده با چراغ خاموش به آرامی میرفت… مرد این بار دیگر نتوانست تصمیم بگیرد که با موتورسوار تصادف نکند… لحظاتی بعد فرزندش منتظر مانده بود تا مرد که قطعاً مجبور شده، او را به خدا بسپارد. مرد نگاه گریانش را به چهرۀ خونآلود فرزندش انداخت و فکر کرد که هیچیک از تصمیماتش …
البته اگر بگویم کمی دلشوره نگرفتم، به همان اندازه دروغ گفتم. به هر حال من زودتر از «مریم» آمدهام و این اولین بار است که مریم دیرتر از من به خانه میآید. در عوض حالا مریم است که میتواند با تقدیم گل به من سالگرد ازدواجمان را تبریک بگوید. ناچار کلید را توی قفل پیچی میدهم و در با صدای کلیک باز میشود. همزمان با باز شدن در، صدای زنگ تلفن هم اوج میگیرد...
امروز جایی با دوستان جلسه ای داشتیم و همچنان از اوضاع مسئولان فرهنگی کشور نگران و ناراحت بودند. بعضی ها بعضی دیگر را دوست دارند و نمی دانند چرا و بعضی بعضی دیگر را دوست ندارند و باز هم نمی دانند چرا...
چرا فلانی خوب است؟ نمی دانیم...
چرا فلانی بد است؟ نمی دانیم...
چرا فلانی را طرد کرده اند؟ نمی دانیم...
چرا دور فلانی جمع شده اند؟ نمی دانیم...
حالا ما اطلاع نداریم، وجدان هم نداریم؟!! اگر روز قیامتی باشد که هست آیا می توانیم جواب این دوست داشتن ها و دوست نداشتن های الکی را لاأقل به خودمان بدهیم؟ گمان می کنم بد روزگاری است... چون دوست داشتن و دوست نداشتن مان هم دیگر بر اساس چشم و هم چشمی شکل می گیرد... آیا خدا هم برای پاداش و جزای ما نعوذبالله چشم و هم چشمی می کند؟ گمان نمی کنم...