به نقل از پایگاه اطلاع رسانی دفتر حفظ و نشر آثار رهبری،متن کامل سخنان مقام معظم رهبری به شرح زیر است:
بسماللَّهالرّحمنالرّحیم
براى من این جلسه،جلسه خیلى مفید و مطلوبى بود و از جهات متعددى استفاده کردم؛هم از محتواى بیانات دوستان - که البته اینها باید جمع بندى بشود؛ضبط شد،ثبت شد؛من هم رئوس مطالب را یادداشت برداشتم؛لیکن بر عهده دوستان است که این مباحث را جمع بندى کنند تا علاوه بر آن معرفتى که ما به برکت این جلسه و مسائل سینما پیدا مىکنیم، یک گامى هم در جهت پیشرفت برداشته شود و انشاءاللَّه برخى از موانع برطرف گردد - و هم از این اختلافنظرهایى که مىبینم در عرصه سینما وجود دارد.نه،این را من دلیل مظلومیت سینما نمىبینم - که آقاى رئیسیان فرمودند - این را نشانه این مىبینم که در فضاى سینماگرى کشور ما یک عرصه بازى هست که گاهى صدو هشتاد درجه بین نظرات متفاوت است،در عین حال همه خودشان را فرزند سینما و بلکه صاحب سینما مىدانند و مطالبه حقوق سینما را مىکنند؛این براى من چیز مطلوب و جالبى است.البته مىدانستم و از سالها پیش شنیده بودم که اختلافنظرها در نگاه و جهت گیرى،در این محیط هست؛از آثار هم پیداست.لیکن آنچه که در مجموعِ این نظرات مورد اتفاق همه است، لزوم اعتلاى سینماى کشور است؛این را همه مىخواهند و من هم به همین معنا کاملا معتقدم.
از اول که خواستیم این جلسه تشکیل بشود،من دو هدف را دنبال مىکردم؛ یکى اینکه خواستم به سینماگران کشور احترام کنم؛در واقع به سینماى کشور.من این نشست و انعکاس بیرونى این را به معناى تکریم هنر سینما و هنرمندان سینما تلقى کردهام و دوست دارم این احساس در کشور گسترش پیدا کند و اهمیت سینما براى همه آشکار شود.هر کسى داعیهاى دارد، جهت گیرىاى دارد و توقعى دارد؛اما بالاخره همه بر این معنا اتفاقنظر داشته باشند که این هنر بسیار پیچیده و برجسته سینما، براى کشور یک ضرورت و یک نیاز است.هدف دوم هم شنیدن بود که بحمداللَّه تا حدود زیادى حاصل شد و از شماها شنیدیم.البته من واقعا ترجیح مىدادم که همین مقدار باقیمانده از این وقت را هم باز شما صحبت بکنید و بیشتر بشنوم.
قبل از این جلسه،امروز پیش از ظهر خوشبختانه فرصت پیدا کردم دو،سه ساعت برخى از نوشتههایى که بعضى از دوستان از جمع حاضر - مثل آقاى مجیدى و بعضى دوستان دیگر - و مسئولان،براى من تهیه کرده بودند، نگاه کردم و یادداشتهاى مفصلى را هم از اینها برداشتهام، که حالا نمىدانم از اینها چقدر خواهم توانست انشاءاللَّه استفاده کنم.به هرحال،نظرات دوستان را خواندم.
یک نکته را اول بگویم،که دیدم دغدغه بسیارى از دوستان است و آن،یک نوع احساس ناامنى یا دغدغه ناامنى یا توهم ناامنى است که مىبینم در برخى از دوستان وجود دارد؛حتى آدم مىبیند در دو سرِ این طیف وسیع،این دغدغه هست.من واقعا جایى براى این دغدغه نمىبینم.درست است،ممکن است ما نسبت به برخى از فیلمها معترض باشیم - خود من در آن حدى که حالا مىفهمم و از تماشاى فیلم لذت مىبرم، ممکن است ایرادى به یک فیلم داشته باشم؛ چه آن فیلمى که در تلویزیون پخش مىشود،چه آنچه که در سینماست که گاهى براى ما مىآورند و ما بعضى از فیلمها را مىبینیم - لیکن من کارگردان را متهم نمىکنم.عوامل گوناگونى براى خطا در جهت گیرى یک فیلم هست؛ یکىاش هم ممکن است نقش کارگردان باشد - که حالا من بعدا راجع به مسئله کارگردان،یک مقدارى بیشتر عرض خواهم کرد - لیکن عوامل گوناگونى هست.ما اگر احساس مىکنیم که بهوسیله یک کارگردان یک معرفت عمیق صحیحى در یک فیلم منعکس نمىشود،باید ببینیم این معرفت عمیق،چگونه مىتوانست به دل این کارگردان القا شود تا او بتواند معرفت درونى خودش را منعکس کند.هر کسى باید آنچه را که خودش مىفهمد،خودش ادراک مىکند و خودش احساس مىکند، آن را در هنرش بگنجاند؛ والا هنر یک چیز مصنوعى خواهد شد. طبیعت قضیه هم همین است که آن سازنده فیلم و عنصر کارگردان،بالخصوص در این میان،یک معرفت درونى را منعکس مىکند.چگونه مىشد این معرفت درونى،آن چنانى که من بیننده مىپسندم،به این کارگردان منعکس بشود و چرا نشده؟ این جاى سوال دارد.
یادم هست قبل از انقلاب،قرار بود شعرایى در یک مراسم شرکت کنند و شعر بگویند.یکى از شعراى جوان آن روز ما - که استعداد خوبى هم داشت - درباره آن موضوع حقیقتا چیزى نمىدانست.یکى از دوستان ما،پنج،شش ساعت نشست و براى او یک شرح مبسوطى از این موضوع را بیان کرد.آن شاعر هم جوان گیرنده و بااستعدادى بود و توانست آن مطلب را در یک قصیده بسیار بلند و قوى منعکس کند.آیا در زمینه انعکاس آن معارف ارزشىِ اسلامى - که من معتقدم در سینماى ما نشان زیادى از آنها وجود ندارد - به آن سازنده فیلم، به آن کارگردان و حتّى به آن بازیگر، کارى انجام گرفته و منعکس نشده است؟! من به خودم نگاه مىکنم، به حوزه علمیهمان نگاه مىکنم و به دستگاههاى مدیریت فرهنگىمان نگاه مىکنم،مىبینم نه، ما در این زمینه کمکارى داشتهایم. بنابراین به قول معروف گفت: «هر بلایى کز آسمان آید/ گرچه بر دیگرى قضا باشد _ به زمین نارسیده مىگویند/ خانهى انورى کجا باشد» نمىشود رفت سراغ کارگردان و یقهى او را گرفت که شما چرا؟ خوب، من یک مقدار وزارت ارشاد را، یک مقدار سازمان تبلیغات را، یک مقدار حوزه علمیه را، یک مقدار آن کسانى که صاحبان اندیشه دینى هستند،همین اندیشههاى عرفانى،حکمت متعالیه و این چیزهایى که آقایان گفتید، اینها را مخاطب قرار مىدهم و مىگویم شما براى برخوردارى کشور از این هنر فاخر - که در این جمع هست - چه کردهاید؟ «شما» چه کردهاید؟ چنانچه در آن زمینه کارى انجام نگرفته باشد،من از یک کارگردان خیلى توقع نمىکنم. هنرمند بااستعداد ما که اثرش یا خالى است یا حداقل نسبت به این ارزشهاى مورد نظر ما خیلى پربار نیست، از او توقع نمىکنم که چرا این اثر آنچنانى که من مىپسندم،نیست. بنابراین من نمىتوانم قبول کنم که آماج این ناامنى،کارگردانهاى ما باشند و اگر چنین واقعیتى وجود داشته باشد،واقعیت نابحق و نابجایى است.
لیکن با شما دوستان عزیز - برادران و خواهران - من از موضع یک روحانى،مطالبى را دارم؛طبعا نه شما توقع دارید و نه من چنین اشتباهى خواهم کرد که از موضع یک کارشناس سینمایى حرف بزنم.امثال بنده،حداکثر آنچه که مىتوانند در رابطه با سینما داشته باشند،این است که یک تماشاگر و مستمع خوب باشند و لذت ببرند؛این حداکثر چیزى است که امثال بنده داریم.لذا نمىتوانم از جهت کارشناسى با شما اظهارنظرى بکنم؛ این به عهدهى خود شماها و دوستان مدیریت فرهنگى است.اما به عنوان یک روحانى و یک طلبه،چرا،مىتوانم مطالبى را به شما عرض بکنم.
هنر سینما - همانطور که گفتید - بلاشک یک هنر برتر است؛ یک روایتگر کاملا مسلط - که هیچ روایتگرى تاکنون در بین این شیوههاى هنرىِ روایت یک واقعیت و یک حقیقت، تا امروز به این کارآمدى نیامده - و یک هنر پیچیده و پیشرفته و متعالى.شما این دریچه را دم دست دارید؛ یعنى دریچه سینما به سوى معارف و پرتوى که از این دریچه به داخل افکنده مىشود.این دریچه در اختیار شماست.
اهمیت این هنر،مسئولیت شما را هم بالا مىبرد.من این را مىخواهم عرض بکنم؛ یعنى شماها یک مسئولیت سنگینى دارید.همانطور که دوستان گفتند،هیچ کس به شماها دستور نداده که بروید کارگردان یا سینماگر بشوید،این میل، ستعداد و شوق شما بوده که وارد این میدان شدهاید؛ اما حالا که وارد شدهاید، این مسئولیت را بپذیرید.شما مىتوانید خیلى اثر بگذارید. ببینید! من وقتى به یک واعظ، یک روحانى و یک نویسنده کتاب دینى - که او هم یک روایتگر حقایق و معارف محسوب مىشود - خطاب مىکنم و مىگویم آقا شما مواظب حرف زدنت،مواظب لغتى که به کار مىبرى و مطلبى که متناسب با زمان انتخاب مىکنى،باش؛ اگر حرفى را که اینجا نباید بزنى، زدى، یا باید بزنى، نزدى، و به خاطر حرف تو یک جوانى به دین بىاعتقاد شد یا یک حقیقتى از حقایق دینى را به خاطر گفتار تو کج فهمید؛ تو پیش خداى متعال مسئولى؛من مىخواهم به شما بگویم، این تذکر به شما که برادر و خواهر عزیز ما هستید و این ابزار هنرى بسیار کارآمد در اختیار شماست،طبعا با یک ضریب خیلى بالایى مضاعف مىشود؛بگویم ده برابر؛ یقینا بیشتر؛یعنى شما ببینید تاثیر یک فیلم هنرىِ کارآمد در مقایسه با یک منبر چقدر فاصله دارد!
خوب،شما مىتوانید سازنده اخلاق باشید؛عکسش هم ممکن است.شما مىتوانید در نسل جوان این کشور صبر، امید،شوق،انگیزش،سلامت،نجابت و همه چیزهایى که یک جامعه پیشرفته نیاز دارد، القا کنید.مىشود هم به جاى امید، نومیدى القا کرد؛مىشود به جاى شوق،رکود القا کرد.«انتقاد» که دوستان ذکر مىکنند و به تعبیر این دوستمان مىگویند انتقادگرى «نق نقو» تلقى نشود؛ نه، انتقاد، نقنق نیست؛ انتقاد - معناى لغوى انتقاد را نمىخواهیم بگوییم - یعنى همان عیبجویى. منظور از انتقادى که ممکن است نقنقو بودن از آن تلقى شود؛ یعنى عیبجویى کردن. دو نوع عیبجویى ممکن است؛ الان من و شما روبهروى هم نشستهایم، خیلى آزادانه مىتوانیم از هم عیبجویى کنیم؛ شما هم از من عیبجویى کنید، من هم از شما عیبجویى کنم. منتها این عیبجویى دو نوع است؛ یک وقت عیبجویى جنبهى تحقیر، اهانت، طرف را به خاک سیاه نشاندن، از طرف انتقام گرفتن و چهرهى او را در نظر دیگران زشت کردن است و این کار در هیچ عرف نجیبانهاى - نمىگویم اسلامى - ممدوح نیست. یک وقت هم نه، هدف از انتقاد، دلسوزى است، تکمیل است، برطرف کردن عیب است و آیینهوار نمودن عیب شخص یا نظام یا مدیر یا مردم به خود آنهاست و این ممدوح است. ممکن است این هم به نظر شنونده تلخ باشد؛ اما این تلخى، تلخى گوارایى است. این هیچ ایرادى ندارد. حالا من ادعا مىکنم از نظر دستگاه هم ایرادى ندارد؛ اگر شما در این تردیدى دارید، من به شما صادقانه مىگویم، لااقل از نظر شخص من، هیچ ایرادى ندارد. ببینید! این هدف و این جهتگیرى در کیفیت کار معلوم مىشود؛ یعنى اینکه ما توقع داشته باشیم یک جورى انتقاد کنیم که آن جهتگیرىِ اول در آن وجود داشته باشد، اما مردم یا مخاطبین خیال کنند که ما داریم دلسوزى مىکنیم،این هم نمىشود.همینطور که چند نفر از دوستان گفتید ،مخاطبین ما هوشمندند و مىفهمند.این معلوم مىشود. بعضى از فیلمها انتقادى است،انتقاد آنها براى من - که الان هر تلنگرى به این نظام مثل مشت به من است؛ یعنى من احساسم نسبت به نظام این است که هر گوشهى نظام را شما یک تلنگر بزنید، مثل اینکه یک مشت به من زدهاید - ممکن است رنجآور باشد؛ اما از نفس انتقاد مطلقا رنج نمىبرم و خوشم مىآید و من احساسم این است که این، روحیه مجموعه دستگاه است؛حالا گیرم بعضى کم یا زیاد. بنابراین انتقاد ایرادى ندارد که بعضى از دوستان مطرح کردید؛ آن چیزى که مهم است، این است که احساس مسئولیت بشود.
ببینید! واقعیتى که امروز در جامعهى ما هست - خارج از تبلیغات و شعار و نمىدانم بزرگنماییهاى گوناگون - این است که ما یک کشورى هستیم که بر اثر تکیه بر باورهاى خودمان و اظهار شجاعت در میدان - شجاعت نشان دادهایم؛ اینها را که دیگر نمىتوان منکر شد - در دنیا یک ملت شاخص شدهایم؛ نمىگویم شاخصترین، اما یک ملت شاخصیم. این ایرانى که امروز شما دارید مىبینید، این ایران دورهى رژیم گذشته نیست؛وقتى محاسبه مىکنیم،در دنیا، در بین ملتها و دولتها، در محافل سیاسى دنیا،در تعاملات بینالمللى و در موازنه بین قدرتهاى بزرگ دنیا،این ایران،این ملت و این مجموعه حکومت، یک مجموعه درخور احترام یا مجموعهاى که ناگزیر باید آن را جدى گرفت و آن را احترام کرد، تلقى مىشود. امروز وضع کشور ما این است. پیشرفتهاى زیادى هم داشتهایم. یعنى من اگر بخواهم مقایسه بکنم، باید با این تعبیرِ بىاغراق بگویم که، واقعا قابل مقایسه نیست آنچه که ما بعد از انقلاب به عنوان یک ملت و یک کشور به دست آوردهایم، با آنچه که قبل از انقلاب بوده است. ما به خودمان اعتقاد پیدا کردهایم، استعدادهاى خودمان را شناختهایم و این استعدادها را به میزان بسیار زیادى به فعلیت رساندهایم؛ در زمینه علم،در زمینه صنعت،در زمینه مسائل اجتماعى و در زمینه کارکردهاى عمومى،پیشرفتهاى زیادى پیدا کردهایم.نمىشود بین دوگونه نظام، یک نظام وابسته حذفشدهى در تعاملهاى بینالمللى و بىاعتقاد به خود و توسرى زن به مردم خود را - که روساى کشور، مملکت را مال خودشان مىدانستند؛دوره طاغوت این است دیگر! حالا خیلى از شماها هم یادتان هست،من هم یادم هست؛ ما هم در آن دوره تنفس و زندگى کردیم.دستگاه حکومت، کشور را مال خودش مىدانست؛ براى مردم شانى قائل نبودند، مگر از روى اجبار - با یک تشکیلات و نظامى که مسئولان کشور را نوکر مردم مىداند، نه صاحب مملکت و صاحب مردم - این احساس واقعى مسئولان است، واقعا خودشان را خدمتگزار و نوکر مردم و فلسفه وجودى خودشان را، کار براى مردم مىدانند - مقایسه کنید. اصلا تقابل بین این دو شکل، تفاضل بین این دو شکل، قابل کیل و اندازهگیرى کردن با پول و درآمد ماهانه فلان آدم و اینها نیست؛ یعنى تفاوت وجود و عدم است، فاصله وجود و عدم است؛این همان چیزى است که اسلام از ما مىخواهد و به ما مىدهد.حالا نمىخواهم وارد مقوله ارزشهاى اسلامى بشوم،اگر انسان بخواهد راجع به آنها فکر و بحث کند،مقوله بسیار باشکوه و دلنوازى است.
خوب،این کشور،در یک چنین شرایطى است؛این کشور مىخواهد پیش برود، ین کشور مىخواهد حرکت بکند؛ ما این چیزهایى که حالا شما در زمینه فناورى هستهاى و پیشرفتهاى علمى مىشنوید،اینها فقط بخشى از بسیارِ آن چیزى است که در کشور اتفاق افتاده. بحمداللَّه جوان و استعداد هم که زیاد داریم، ما احتیاج داریم به امید، به شوق،به کار، به اعتماد به نفس، به کم کردن تکیه بر بیگانگان - به فرهنگشان، به رفتارشان، به بخشنامههاى فکرى و فرهنگىشان - ما به اینها احتیاج داریم؛ به جوشیدن از درون، به استخراج گنجینههایى که در میراث فرهنگى ما هست. این جوان اگر بخواهد اینطور تربیت شود، به حضور شما در صحنه احتیاج دارد؛ یعنى شما باید وارد میدان بشوید تا این اتفاق بیفتد؛ من این را مىگویم. من مىگویم الان کلید دست شماست. من شان سینما را این مىدانم. من مىگویم امروز کلید پیشرفت این کشور، به میزان زیادى دست شماست؛ شما مىتوانید این نسل را یک نسل پیشرونده، امیدوار، پرشوق، معتقد به خود و معتقد به ارزشهاى اسلامى و ملىِ خود بار بیاورید؛ و همینطور مىتوانید این نسل را شرمنده، پشیمان، زیر سوال برنده افتخارات گذشته و زیر سوال برندهى افتخار انقلاب و دفاع مقدس بار بیاورید.
من یکبار دیگر دو، سه سال پیش در یک جلسه مجموعهاى از دوستان هنرمند - سینماگر و نقاش و مجسمهساز و ... - این را گفتم، شما به عنوان یک هنرمند، دنبال زیباییها و ظرافتهاى عالم وجود مىگردید تا اینها را بشناسید، بیرون بکشید، برجسته کنید و نشان بدهید؛ کار هنرمند این است؛ یعنى ظرافتها، زیباییها، ریزهکاریها، دقایق و حقایق غیر قابل دید با چشم غیرمسلحِ به هنر را با سلاح هنر و نگاه هنرمندانه، بیرون مىکشد و نشان مىدهد. اینکه مىگویم زیبایى، معنایش این نیست که زشتیها را نمىتواند بیرون بکشد و نشان دهد؛ چرا، آن هم جزو ظرافتهاست. به آن جمع گفتم، شما به عنوان کسى که دنبال زیباییها مىگردید، چطور مىتوانید زیباییهاى دفاع هشت ساله یک ملت دست خالى را از میهن خودش، از کشور خودش، از ملت خودش و از نظام خودش، در آن میدان دشوار نادیده بگیرد. الان چند سالى است که کتابهایى درباره سرداران و فرماندهان جنگ باب شده و مىنویسند و بنده هم مشترى این کتابهایم و مىخوانم. با اینکه بعضى از اینها را من خودم از نزدیک مىشناختم و آنچه را هم که نوشته، روایتهاى صادقانه است - این هم حالا آدم مىتواند کم و بیش تشخیص دهد که کدام مبالغهآمیز است و کدام صادقانه است - بسیار تکاندهنده است؛ آدم مىبیند این شخصیتهاى برجسته، حتى در لباس یک کارگر به میدان جنگ آمدهاند؛ این اوستا عبدالحسین برنسى، یک جوان مشهدى بنا، که قبل از انقلاب یک بنا بود و با بنده هم مرتبط بود، شرح حالش را نوشتهاند و من توصیه مىکنم و واقعا دوست مىدارم شماها بخوانید. من مىترسم این کتابها اصلا دست شماها نرسد. اسم این کتاب «خاکهاى نرم کوشک» است؛ قشنگ هم نوشته شده. ایشان اول جنگ وارد میدان نبرد شده بود و بنده هم هیچ خبرى نداشتم. بعد از شهادتش، بعضى از دوستان ما که به مجموعههاى دانشگاهى و بسیج رفته بودند و با این جوان بىسواد - بىسواد به معناى مصطلح؛ البته سه، چهار سالى درس طلبگى خوانده بوده، مختصرى هم مقدمات و ابتدایى و اینها را هم خوانده بوده - صحبت کرده بودند، مىگفتند آنچنان براى اینها صحبت مىکرده و حرف مىزده که دلهاى همه اینها را در مشت مىگرفته؛ به خاطر همین که گفتم، یک معرفت درونى را، یک ادراک را، یک احساس صادقانه را و یک فهم از عالم وجود را منعکس مىکرده؛ بعد هم بعد از شجاعتهاى بسیار و حضور در میدانهاى دشوار، به شهادت مىرسد؛ که حالا کارى به جزئیات آن ندارم. این زیباییهایى که آدم در زندگى یک چنین آدمى یا شهید همت و شهید خرازى مىتواند پیدا کند و یا اینهایى که حالا هستند، نظیرش را شما کجا مىتوانید پیدا کنید؟ کجا مىشود پیدا کرد؟
سینماى معناگرا؛خوب کدام معنا شیواتر و عمیقتر از احساس فداکارى و ایثار و گذشت یک جوان هجده، نوزده ساله، که از خانواده مرفهى بلند مىشود مىآید اهواز - که من دیدم از این قبیل جوانها؛حالا چند موردش یادم هست، بالخصوص خودم با اینها معاشرت داشتهام و دیدم - خانوادهى مرفه، زندگى راحت، پدر و مادر مهربان، نه دچار عقده است و نه دچار کمبود است، مىآید در میدان جنگ، آنچنان فداکارانه حرکت مىکند که انسان مبهوت مىماند. حالا خیلى از این جوانها با توصیهى امثال بنده وارد این میدان شده بودند. من نگاه مىکردم و مىدیدم، ما کجا، اینها کجا! اصلا انسان به گرد اینها نمىرسد.خوب،اینها زیبایى است،اینها را توصیف کنید، اینها را استخراج کنید. آقاى حاتمىکیا مىگویند،من نمىدانم راجع به جنگ چه بگویم.خیلى حرف دارید براى گفتن؛ شما سینماگران جنگ، پشت صحنه جنگ را چقدر تصویر کردید؟ چه شد که این جنگ شروع شد؟ کدام فیلم سیاسی بینالمللی پلیسى، مىتواند شیرینتر از این در بیاید که شما تصویر کنید - اسناد هم الان وجود دارد - چطور شد که صدام حسین به خودش جرئت داد و این گستاخى را کرد که به قصد تسلط بر ایران، به ایران حمله کند؟ نه اینکه همهى ایران را بگیرد، بدون شک، قصد او این بود که خوزستان و یکى، دو استان دور و بر را بگیرد و به عنوان یک همسایه مقتدر بر حکومت مرکزى ایران - هر که باشد آن حکومت؛ یا جمهورى اسلامى یا هر کس دیگر - مسلط بشود، که مىشد؛ یعنى اگر این دفاع جانانه نبود و اگر آن تسلط بر خوزستان انجام مىگرفت،مگر ممکن بود یک حکومت مرکزى اینجا سر کار باشد و به آن کسى که بخشى از کشور را قدرتمندانه تصرف کرده، باج ندهد؟! خوب، چه شد که این را وادار کردند که این حمله را انجام بدهد و او حمله کرد؟ و چگونه به او کمک کردند؟ و کدام کارخانجات به او سلاح شیمیایى فروختند؟ آنهایى که آن سنگرهاى هشتضلعى و پنجضلعى را درست کردند، چه کسانى بودند؟ کدام کشورها آن هواپیماها را به او دادند؟ آن مامورین عالىرتبه سیاسى، امنیتى و نظامىاى که از کشورهاى مختلف - از جمله امریکا - به بغداد آمدند و با او و مردان او ملاقات کردند، چه کسانى بودند؟ شما به اینها نپرداختید. اصلا شخصیت صدام کیست؟ اینها براى قصهنویسى جا دارد.
دوستان به مسئله قصهنویسى اشاره کردند.بله،من عقیدهام این است ما ضعیفیم.البته روح داستانسرایى در ایران ضعیف نیست؛دلیلش هم داستانهاى فردوسى و مولوى است.البته رمان به این شکلى که در اروپا و روسیه متداول بوده - بهخصوص در قرنهاى نوزدهم و اینها که رمانهاى برجسته و بزرگ نوشته شده - چنین چیزى را ما در ایران نداریم؛ اما استعدادش را داریم. من عقیدهام این است؛ اینطور نیست که ما استعدادش را نداشته باشیم.البته ما در شعر برجستگى داشتهایم؛ اما به این شکل در رمان، نه؛ لیکن به نظر من مىشود. بعد از انقلاب هم یک کارهایى شده است؛ حالا در آن حد از اعتلا نیست که آدم توقع دارد؛ اما اگر دنبال گرفته شود و واقعا وزارت ارشاد روى این زمینه کار کند و بنویسند،مىشود.حالا بعضى از دوستان گفتند که قصه را براى سینما بنویسند.من نمىدانم، بیشتر از من شما واردید؛ آیا واقعا باید قصه را براى سینما نوشت؟ خیلى از آثار بزرگ سینمایى که وجود دارد، از آثار کلاسیک و قصههاى قدیمى گرفته شده است؛ معلوم نیست رمانى براى این خصوص نوشته شده باشد. حالا گیرم که آن هم باشد، ما اگر در مسئله داستان و رمان و داستانسرایى پیشرفت کنیم، این کار انجام مىگیرد.آن وقت بیایید این موضوعات را به سینما بکشانید؛خیلى برجستگى پیدا خواهد کرد. ما در زمینه جنگ هنوز خیلى کارهاى نکرده داریم.
حالا من یک چیز دیگر هم به شما دوستان عرض بکنم؛ اینکه گفتیم شما مسئولیت دارید - که البته همهتان این مسئولیت را دارید؛ چون کار شما مىتواند خیلى اثرگذار باشد - این مسئولیت پیش خدا اجر هم دارد؛ یعنى شما واقعا نیتتان را خدایى کنید. این خانم گفتند که من دنبال احساسات شخصى خودم هستم، خیلى خوب، عیب ندارد، تشخیص شخصى خودتان را بسازید؛ اما با همین کار، نیت خدایى بکنید. نیت کنید که خدا را از خودتان راضى کنید و اجر ببرید. کار مهمى دارید انجام مىدهید؛ چرا خودتان را از اجر محروم مىکنید؟ با این کار اجر ببرید و مىشود. اجر فقط این نیست که شما فیلم نماز و روزه درست کنید؛ نه، آن چیزى که اخلاق جوانها، رفتارهاى اجتماعى، انضباط اجتماعى، جدیت در کار، ایمان قوى و احساس مسئولیت را در نسلهاى جوان زنده مىکند، این پیش خدا اجر دارد. امیرالمومنین (علیهالسلام) به امام حسن و امام حسین مىگوید: «اعملا للأجر» براى مزد کار کنید. این مزد درهم و دینار دنیا نیست که براى امیرالمومنین میلیاردهایش به قدر یک ذره خاک ارزش ندارد؛ این مزد، مزد خدایى و مزد الهى است. این را به شما عرض بکنم، هیچکدام از شماها هم از مزد الهى بىنیاز نیستید.از این مرز که ما عبور کردیم - مرز مردن - این اول نیاز ماست به این مزد؛ چه بخواهیم و چه نخواهیم، از این مرز عبور مىکنیم و آنجا احتیاج داریم؛ آنجا تنها هستیم و به اجر الهى احتیاج داریم؛ شما در این میدان دارید حرکت مىکنید، کار کنید براى خداى متعال. البته به عنوان یک انسان نخبه، یک هنرمند و یک نگاه نافذ به جامعه و کشور و انسانها، مىتوانید احساس مسئولیت کنید و اجر انسانى و وجدانى هم مىتوانید ببرید.
بههرحال، من یادداشتهاى زیادى نوشتهام که براى خودم انشاءاللَّه مفید خواهد بود.
این یادداشتهایى که از بیانات، گزارشها و تحلیلهاى دوستان نوشتم، براى من مفید خواهد بود. به اعتقاد من، آنچه که محصول این جلسه باید باشد، در درجه اول این است که ما همه در اهمیت سینما اتفاقنظر داریم؛ این مورد قبول همه است.اهمیت به معناى شان والاى هنرى و قدرت تأثیرگذارى آن،و مسئولیتى که از این ناحیه متوجه کسانى مىشود که در سلسلهمراتب سینما قرار دارند.ممکن است در این سلسلهمراتب، من هم به عنوان یک آدمى که مسئولیتى در نظام دارد،قرار بگیرم؛ آقاى وزیر مسلما در این سلسلهمراتب قرار مىگیرند. به هرحال،همه احساس مسئولیت کنیم؛ این مورد اتفاق ماست که اهمیت سینماست و دوم اینکه بالاخره مضمون سینما باید در جهت اصلاح کشور و جامعه باشد؛ اگر انتقاد هم انجام مىگیرد، این انتقاد با این نگاه باشد و آن وقت من تصور مىکنم اختلافات بر سر اینکه «آیا انتقاد بکنیم؟ اسم این انتقاد سیاهنمایى است یا نقنقوگرى است یا نیست؟» کم خواهد شد؛ به خاطر اینکه وقتى نیت، نیت اصلاح و پیشرفت بود، این نیت خودش را در اثر نشان خواهد داد. بنابراین، این فاصله کم خواهد شد.
آقاى حاتمىکیا مىگویند به ما درجه بدهید؛ خدا به شماها درجه داده، بنده چه درجهاى را به شما بدهم! درجهى شما، درجهى خدایى است. این ذوق و استعداد هنرى که شماها دارید، این همان درجهاى است که به شماها داده. ما اگر بخواهیم این را با ابزارهاى مادى مدرجش کنیم، ضایعش کردهایم. البته ما از شما قدردانى مىکنیم؛ هم قدردانى مىکنیم، هم انتظار داریم. یعنى من رودربایستى نمىکنم، بنده به عنوان یک روحانى، حقیقتا از شما مجموعهى کارگردانها انتظار دارم. شما باید ارزشهاى دینى و ملى را تقویت کنید. وقتى ارزش ملى مىگوییم، نباید فورا ذهن به سمت چهارشنبهسورى برود؛ ارزش ملى یعنى احساس استقلال یک ملت؛ استقلال فرهنگى. در مقابل این القاى دویست ساله فرهنگى غرب، یک ملتى بیاید به فرنگ خودش تکیه بکند، این خیلى ارزش دارد؛ این را تقویت کنید. حالا گاهى با رفتن به جشنواره،ممکن است این تقویت بشود، گاهى با نرفتن به جشنواره این تقویت مىشود. آنجایى که لازم است نروید، نروید؛ آنجایى که لازم است به جشنوارههاى بینالمللى بروید، بروید؛ با این نیت بروید - حالا آقاى عیارى به دوستان «کَن» لطف کردند و از آنها دفاع کردند که به ایشان گفتهاند، شما چرا اینقدر سیاهنمایى مىکنید که فیلم شما را ما نتوانیم نشان بدهیم؛ باید دید آقاى عیارى چه کار کرده بوده که آنها دلشان به حال ملت ایران سوخته - بالاخره من حرفى ندارم که شما از آنها دفاع کنید؛ اما این را واقعا من هم خبر دارم. من با اینکه نه سینمایى هستم و نه با این چیزها ارتباط دارم؛ اما بالاخره مىدانید طبعا اطلاعات ما محدود به راههاى اطلاعگیرى شماها نمىشود؛ ما اطلاعات وسیع ترى داریم. ما خبر داریم که همین مجموعههاى جهانى، از جمله کَن - حالا که اسمش را آوردید - و بعضى از جشنوارههاى دیگر، واقعا دارند کار مىکنند؛ اینها هدف دارند.اینها دوست مىدارند که از حضور هنرمند برجسته ایرانى در آنجا،در جهت سیاسى، یک استفادهاى ببرند.حالا من نمىدانم فیلم آقاى مجیدى را چقدر اکران مىکنند،چقدر در جلو چشم مردم مىگذارند. بله، در جشنواره احترام مىکنند. من آن وقتى علاقه آنها را به هنرمند خودمان باور مىکنم که این فیلم را ترویج کنند؛جلو چشم مردمشان بگذارند و در تلویزیونشان نشان بدهند، ر سینماهایشان نمایش بدهند؛ این کارها را یا نمىکنند و یا خیلى کم مىکنند. لذا وقتى که تشویق و تقدیر فقط به سالن جشنواره و سکوى جایزه جشنواره منحصر است،آدم خیلى باورش نمىآید که نیتشان - به قول ماها - زیاد خدایى باشد. بالاخره نیات سیاسى هست.عجیب هم نیست؛ ما هم در برخى از مسایل فرهنگى بینالمللى،نیات سیاسى داریم، پنهان هم نمىکنیم. ما در رابطه با خیلى از کشورها با جهتگیرى سیاسى کار فرهنگى مىکنیم.آنها هم همین کار را دارند با ما مىکنند.ما باید حواسمان جمع باشد و هوشیار باشیم.
مرحوم حاج احمد آقا به من گفت، حاضر شدند بابت یک اعلامیهى حج امام هشتاد هزار دلارِ آن روز بدهند که در یکى از روزنامههاى امریکا - همین روزنامههاى معروفى که هست - چاپ بشود، ولو به صورت آگهى؛ اما نکردند. این را حاج احمد آقا خودش به من گفت، گفت ما تلاش کردیم؛ اما حاضر نشدند چاپ کنند.
همین خانم ابتکار که در گذشته معاون رئیس جمهور بودند، یک کتابى در باب قضیه سفارت امریکا، به اصطلاح این لانهى جاسوسى نوشتند.خود ایشان جزوِ آن دانشجوهایى بوده که در آن کار شرکت کرده بودند. ایشان دورهى کودکىاش را در امریکا گذرانده است؛مرحوم دکتر ابتکار - که از دوستان ما بود - سالها در امریکا بوده و این خانم خیلى به زبان مسلط است و نگارش و تکلمش خیلى خوب است. این کتاب را به انگلیسى نوشته و بعد یک نفر آن را به فارسى ترجمه کرده بود. خود ایشان به من گفت، پیش هر ناشر امریکایى که رفته بود، حاضر نشده بود این کتاب را چاپ کند! در حالى که آنها اصرار دارند که مسئلهى اشغال سفارت را به عنوان یک زخم التیام نیافتنى، دائماً تکرار کنند. من زمان ریاست جمهورى، سفر سازمان ملل که رفته بودم، یک مصاحبهگر خیلى معروفى آمد و با من یک مصاحبهاى کرد که خیلى هم به صورت گسترده پخش شد. اولین سوالش این بود که، شما چرا سفارت را گرفتید؟ گفتم بابا! حالا ما آمدهایم سازمان ملل و تو مىخواهى با ما مصاحبه کنى؛ اولین سوال را این قرار مىدهى؟! حاضر نیستند رها کنند. از دیدگاه خودشان، آن را به عنوان یک حرکت تروریستى و وحشیانه و تلقى مىکنند. حالا یک دختر خانم دانشجوى روشنفکرى که نه امل است،نه عقبافتاده است، نه تحصیلنکرده است، نه سابقه تروریستى دارد و خودش در آن قضیه بوده، ایشان قضیه را تشریح مىکند؛ حاضر نیستند این را چاپ کنند. ببینید مسئله این است. خوب، او ملاحظه سیاست خودش را مىکند. در امریکا این نمایش بى سانسورى فقط در مورد آن جاهایى است که به اصول امریکایى اصطکاک نداشته باشد. آنجایى که اصطکاک پیدا مىکند، چه به اصول امریکایى و چه به مصالح فورى امریکایى - مثل مسئله جنگ خلیجفارس که زمان بوش پدر انجام گرفت - سانسور وجود دارد؛ خیلى کامل و خیلى رسمى و علنى؛ بدون پردهپوشى.
خوب،آنها مصالح فرهنگىشان را رعایت مىکنند، ما هم باید مصالح فرهنگى خودمان را رعایت کنیم.ما که از او توقع نداریم که مصالح ما را رعایت کند؛ما از خودمان توقع داریم که مصالح خودمان را رعایت کنیم. بنابراین شما اگر جشنواره هم مىروید، آن وقتى بروید و آنطورى بروید که مصالح فرهنگى کشورتان را مراعات بکنید.اگر طورى شد که او بناست مصالح خودش را علیه مصالح کشور شما رعایت کند، بله، ترجیح با نرفتن است، ترجیح با حضور پیدا نکردن است؛ این چیز روشن و واضحى است.
خوب،حرف که زیاد است؛ ما هم حالا اگر بخواهیم این یادداشتها را بگوییم، خیلى طول مىکشد. الان سه ساعت و پنج دقیقه شده است که ما خدمت شما رسیدهایم. الحمدللَّه جلسه خوبى بود. من از برگزارى این جلسه خوشوقت و خوشحالم؛ از کسانى که این جلسه را روبراه کردند، از همه شرکتکنندگان عزیز که اینجا شرکت کردید،از آقاى مجیدى عزیز که زحمت کشیدند و اینجا هم در واقع کارگردانى کردند،از دوستانى که نظرات خودشان را خوب و روشنبیان کردند و نقطه نظرهایشان را گفتند و از مسئولان محترم وزارت ارشاد که دعوتها را فراهم کردند و در واقع تشکیلدهنده جلسه آنها بودند،از همه صمیمانه تشکر مىکنم.اگر وقت اذان نزدیک نبود، باز هم پهلوى شما مىنشستم، لیکن دیگر وقت نماز است، باید بروم.
والسّلام علیکم و رحمةاللَّه و برکاته
شما که فیلمنامه تان به اتمام رسیده و به سرپنجه همت خود ریزه کاریهای زیادی را در تمامی صفحات فیلمنامه تان از خود به جای گذاشته اید و وقت زیادی را صرف کرده اید و مطمئن هم هستید که به بهترین شکل ممکن آن را به پایان برده اید، و چندین بار از روی آن بازنویسی کرده اید تا به نتیجه دلخواه دست یافته اید و هنوز هم بخش زیادی از لوازم التحریری که از فروشگاه خریده اید روی میزتان باقی مانده است، اکنون به باز شدن دریچه هایی از امید نیاز دارید.
حالاست که باید برای مدتی کار منشی تان را خودتان به عهده بگیرید و خودتان بازاری برای فروش فیلمنامه تان بیابید. بنابراین ابتدا باید بازارفروش فیلمنامه تان را بشناسید و متوجه شوید که فیلمنامه تان را بهتر است به کجا ارائه کنید. آیا مثلا به استودیوی بزرگ فیلمسازی دیزنی، کلمبیا، یا فوکس قرن بیستم؟ خیر! هیچکدام. شما باید بازاری را پیدا کنید که شما را بپذیرد. مثل یک تهیه کننده خصوصی و مستقل. این می تواند بازار هدف شما باشد. تهیه کننده شخصیت شناخته شده ای دارد که فیلمنامه های مختلفی را مطالعه می کند و بین آنها بهترین ها را انتخاب می نماید و برای رسیدن به یک نتیجه قابل قبول آن را با بعضی دیگر از هنرمندان در میان می گذارد، آنگاه اوست که فیلمنامه شما را در صورت توافق به یک استودیوی بزرگ پیشنهاد می دهد.
در هالیوود هزاران تهیه کننده جزء هستند که تمام وقت یا پاره وقت فیلمنامه های رسیده را کلمه به کلمه می خوانند و پس از دسته بندی آنها را به شرکت های اصلی تولید فیلم ارائه می دهند. شرکتهای بزرگ فیلمسازی که فیلم ها و برنامه های تلویزیونی زیادی را برای زمان خاصی برنامه ریزی کرده و نیاز دارند. این تهیه کنندگان جزء نماینده فیلمنامه نویسان مبتدی یا ناشناخته هستند.
معمولا هر شرکت معتبر و بزرگ تولید فیلم فرد یا افراد مشخصی را دارد فیلمنامه های رسیده را می خوانند. آنان در بعضی اوقات نمی دانند فیلمنامه ای که قرار است بخوانند متعلق به کیست. در این مواقع این افراد معمولا از خواندن فیلمنامه ای با نویسنده ناشناخته امتناع می کنند، چون اولا فیلمنامه های زیادی دارند که باید بخوانند و فرصتشان اجازه خواندن فیلمنامه فرد ناشناس را نمی دهد، ثانیا از اینکه روزی نویسنده ای پیدا شود بر سر مالکیت این فیلمنامه اقامه دعوی کند می ترسند. برای آنها پاسخ دادن به نویسنده ای که از طرق قانونی ادعا کند که مثلا فیلمنامه فیلم سینمایی "روز استقلال" را که مربوط به تهاجم بیگانگان است را از من دزدیده اند، خیلی سخت است.
پس چگونه باید به شرکت های معتبر فیلمسازی و کارکنانشان دست پیدا کرد؟ برای فیلمنامه نویسان ناشناخته لازم است برای این کار از طریق یک نماینده عمل نمایند. هرچند بعضی تهیه کنندگان فیلمنامه های شما را اگر علامت حق مالکیت شما را بر آن ببینند مطالعه می کنند (چون این علامت نشان می دهد که فیلمنامه از کسی سرقت نشده است) اما باز هم مثل وقتی که یک نماینده معتبر آن را ارائه دهد نمی شود. مثلا اگر مشکلی پیش بیاید آنها با نماینده شما تماس می گیرند، این تماس ممکن است فیلمنامه شما را در موقعیت خوبی برای فروش بگذارد. ولی شما نمی توانید با کسی که فیلمنامه شما را می خواند ارتباط برقرار کنید. البته به ندرت این امکان هم هست که او با شما هم تماس بگیرد و به گونه ای شما را همانند یک تهیه کننده در جریان مسایل فیلمنامه قرار دهد (که این خیلی خوشحال کننده است) اما معمولا چنین اتفاقی نمی افتد. چون ممکن است حتی مسئول مطالعه فیلمنامه ها در یک استودیوی کوچک هم به خاطر ناشنس بودن شما فیلمنامه تان را از دور خارج کند (چه رسد به یک شرکت بزرگ) و حتی به این نکته هم توجهی نکند که شما ممکن است از فاصله ای بسیار دورتر از هالیوود یا نیویورک و به امیدی فیلمنامه تان را برای آن شرکت ارسال کرده اید.
این است که: فیلمنامه نویسان تازه کار از اول هم باید دقیق عمل کنند. یک فیلمنامه نویس موفق هرچند هم مبتدی باشد اجازه نمی دهد هیچکس با فیلمنامه مثلا 120 صفحه ای او شانسی برخورد کند، چرا که ممکن است این کار به متوقف شدن فیلمنامه اش منجر شود که هیچگاه ساخته نشود.
نوشته: دورانت ایمبودن - برگردان فارسی: مهدی عظیمی
برای آنکه مدیری بتواند در عرصه جمهوری اسلامی موفق باشد و نظام و مملکت را حداقل یک گام به جلو ببرد باید علاوه بر خصوصیتهای دیگر چند ویژگی نیز داشته باشد:
اولا باید سالم باشد یعنی با دست کثیف نمی توان آلودگی ها را پاک کرد. باید هر مسئولیتی را که به عهده اش گذارند به عنوان یک امانت ببیند نه مقامی که خدا تنها او را لایق آن آفریده و بالاخره به آن رسیده است و بنابراین بیشترین بهره ها را از آن مخصوصا در بعد شخصی اش ببرد!!!
ثانیا باید برنامه داشته باشد. بدون یک برنامه دقیق و کارآمد ورود به هر عرصه ی مدیریتی اشتباه است. ظلم است. معنای ظلم را که می دانیم چیست: بکار بردن هر چیز در غیر محل آن! و "الملک یبقی مع الکفر و لایبقی مع الظلم" وقتی مدیری بدون برنامه مسئولیتی را بپذیرد در خوشبینانه ترین شکل مدت زمانی صرف خواهد شد تا او بتواند به یک برنامه اجرایی مفید دست یابد و این یعنی از دست دادن فرصت- هر قدر هم کم باشد زیاد است و در هدر دادن بیت المال اگر چه کمیت مهم است اما اصل هدر دادن آن ظلم است.
ثالثا مدیر باید قاطع باشد. مصلحت اندیشی هایی که متاسفانه بلای جان بسیاری از مسئولان ریز و درشت مملکت ما شده است و در بعضی اوقات باعث کم قدر شدن تعدادی از آنان در ذهن مردم شده است نشان می دهد که آنان از این ویژگی بی بهره اند. یکی از بازرترین ویژگی های لازم برای مدیریت قاطعیت است که نباید هرگز آن را از دست بدهند.
رابعا اطاعت از ولایت سرلوحه همه تصمیمات و اقداماتش باشد.پز و قیافه ولایتمداری که کاری را از پیش نمی بردُ جز ضربه زدن به آن! فاجعه بارترین مدیر در جمهوری اسلامی کسى است که حتی در ظاهر هم خود را مطیع ولایت فقیه نداند. البته هیچکس طرفدار اطاعت کورکورانه نیست اما او چگونه انتظار دارد در حکومتی که پایه هایش در دل مردمی قرار دارد که شیفته ولایت اند موفق باشد در حالی که او به راهی می رود که ولی فقیه به آن سو نمی رود.
خامسآ مدیر در جمهوری اسلامی باید متعهد باشد. تدین به تنهایی کاری نمی کند. او باید به مسئولیتی که می پذیرد هم متعهد باشد نه اینکه مثلآ با فرافکنی مسئولیت های خود را به دوش دیگران بیاندازد یا با عوامفریبی ناتوانی های خود را به گردن دیگران بیاویزد. حداقل تعهد آن است که هنگامی که متوجه می شود نمی تواند محض رضای خدا کنار بکشد. زمان به سرعت می گذرد و ما باید برای گذران آن به خداوند قهار پاسخگو باشیم. هرچه مقاممان بیشتر پاسخگویی مان سخت تر است.
سادسآ تخصص برای مسئولیتی که به عهده می گیرد از اهمیت بسیار بالایی برخوردار است. برخی گمان می کنند تخصص مورد نیاز برای مدیر توان مدیریتی است- خیر آیا هیچگاه کسی شام مهمانی اش را به یک بنا می دهد که بپزد؟!!! یا هیچ بیماری برای درمان به یک خیاط مراجعه می کند؟!!! یقینآ نه. اما متاسفانه و برای نمونه در کشور ما برای وظایف و مسئولیت های فرهنگی کسانی انتخاب می شوند که هیچ ارتباطی با موضوع فرهنگ ندارند! مثلآ شاید بدانید زمانی مدیریت کل نظارت و ارزشیابی سینمای کشور را یک دامپزشک به عهده گرفته بود بی هیچ سابقه ای در هیچ گوشه ای از سینما!!! در چنین وضعیتی از سینمای جمهوری اسلامی چه انتظاری می توان داشت؟
سابعآ مدیر باید مدیر باشد یعنی بتواند سازمانی که مسئولیتش را به عهده می گیرد اداره کند. سازمان هرچقدر بزرگتر باشد مدیریتش سخت تر است
(این فیلمنامه با عنوان خانواده آتشی ها در اداره کل نظارت و ارزشیابی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت و تصویب شده است. حق استفاده محفوظ و متعلق به نویسنده "مهدی عظیمی" است.)
1- روزـ منزل پدر جمشید (روستا و کوچه باغهای روستا) ـ سال 1335
تصاویر سیاه و سفید، پدر و نامادری جمشید را نشان می دهد که با هم نزاع می کنند. مشاجره آنها به دعوای دو حیوان درنده ای می ماند که بر سر لاﺸﻪ مرداری به هم پریده اند. جمشید ، پسرک ده ساله ای است که در گوشه ای از اتاق کز کرده و با وحشت به دعوای آن دو می نگرد. دعوای آنها به خاطر جمشید است. گهگاه نامادری چیزی که دم دستش می آید به سوی جمشید پرتاب می کند و لج پدر او را درمی آورد. به هر صورت پدر نتوانسته است نامادری را قانع کند، پس به سراغ جمشید می آید، گوش او را می گیرد و از کوچه باغ های روستا می گذراند و در جایی خلوت با عصبانیت او را کتک می زند. جمشید خود را از زیر دست و پای پدر نجات داده و فرار می کند. پدر به دنبالش می گذارد، به او نمی رسد و پس از لحظاتی او را گم می کند. جمشید به سوی جاده بین شهری به فرار می دود.
2- روز ـ جاده بین شهری و داخل ماشین (ادامه)
تیتراژ بر روی این تصاویر می آید. جمشید در کنار جاده نشسته و منتظر ماشینی است. دست در جیب لباسش می کند و به دنبال چیزی می گردد. می یابد، آن یک سینه ریز (گردن بند) طلا است که از نامادری اش دزدیده است. آن را جلوی چشم می گیرد. برقی از شیطنت و خوشحالی که نشان از پیروزی او می دهد، در چشمش جستن می کند. ماشین وانتی از دور دست پیدا می شود، که در آن خرده ریزهای اسقاطی بار شده است. مردی تنها آن را می راند. از دور جمشید را می بیند که دست تکان می دهد. در جلوی او توقف کرده ، سوارش می کند. جمشید هنگام سوارشدن اطراف را می پاید. هیچکس نیست. راننده پس از طی مسافتی از جمشید چیزی می پرسد. مثلاً از او می خواهد که آیا کرایه اش را دارد یا خیر؟ جمشید گردن بند طلا را با خوشحالی از جیبش درمی آورد و به راننده نشان می دهد. چشم راننده برق می زند. لبخندی شیطنت آمیز می زند. دندان طلایش دیده می شود. دستـــش را به سمــت گـــردن بنــد می آورد. جمشــید آن را از دستـــان حریـص راننده مخفی می کند. ( پایان تیتراژ )
3- شب – محلی نامعلوم
جمشید که حالا مردی حدوداً 60-55 ساله است در حالی که بسیار رنجور و زجرکشیده می نماﻴد، رو به ما دارد. گونه هایش افتاده، فک پائینش جلو آمده، دندانهایش به وضوح دیده می شود که با فاصله از هم قرار دارد. چشم هایش گرد و دور آن سیاه شده است. روی پیشانی اش زخمی خشکیده است که از درون آن خون تازه بیرون زده است و با صدایی خشک و خش حرف می زند. حالت تهاجمی دارد. این حالات چهره او را از حالت انسانی خارج کرده است. ما فقط تا سینه او را می بینیم و نمی دانیم او در کجاست. کم کم به او نزدﻴک می شوﻴم . (اﻴن نزدﻴک شدن تا سکانس آخر ادامه دارد ) ظاهراً او اعتراف می کند.
جمشید: تقصیر، تقصیر این گردن بنده، اﻴن گردن بند لعنتی!
صدای زنی که از درد جیغی می کشد به گوش می رسد.
4- شب ـ اتاق مخصوص جمشید و باغ خانه
جمشید یکی دو سالی جوان تر از قبل به چشم می آید. صدای جیغ زن از سکانس قبل ادامه می یابد.اما ما چیزی نمی بینیم. جمشید گردن بند را در مقابل چشمانش گرفته سپس در درون گاوصندوقی که روبروﻴش باز است، روی جعبه مملو سکه های طلا می گذارد. دست او بر روی سکه ها لحظه ای تأمل می کند. زن که کنار تخت خواب نشسته ، لباس هایش را جمع و جور می کند. او از درد بازو به خود می پیچد. چشمان آشفته و ترسان زن اشک می ریزد. جمشید مشتی از سکه ها را برمی دارد و به سمت زن می گیرد. زن با دلخوری دستش را برای گرفتن سکه ها دراز می کند. جمشید سکه ها را روی دست او می ریزد و او با ولع سکه ها را می قاپد و سکه هائی را که روی زمین می ریزد جمع می کند. زن آشکارا خوشحال است. او بلافاصله با بی اطمینانی خود را از اتاق مخصوص جمشید خارج کرده و به سرعت به طرف در خروجی باغ خانه جمشید می رود و خارج می شود. جمشید ناراحت از اینکه کامیابی اش ناقص مانده و ضرر هم کرده است در گاوصندوق را می بندد. رمزش را به هم می زند. درها را می بندد و از بسته بودن آن اطمینان حاصل می کند، آژیرهای دزدگیر را به کار می کند و برای خوابیدن به سمت تختخواب حرکت می کند. ناگهان فشار دردی در پا، او را از حرکت بازمی دارد. اما لحظه ای بعد آرام می شود. به تخت می رود و می خوابد. پرویز (پسر 17-15 ساله جمشید) از پشت پنجره او را می پاید.
5- شب ـ خانه جمشید
پرویز به آرامی در باغ را باز می کند. دو نفر دزد که نقاب به چهره زده اند خود را بی سروصدا به درون می کشانند. با احتیاط از حیاط و از لای درختان رد می شوند و با خوشحالی خود را به اتاق مخصوص جمشید می رسانند. با احتیاط اطراف را می پایند. از پشت شیشه به جمشید می نگرند که خواب است و خروپف می کند و به گاوصندوق، که در گوشه ای ایستاده است. دزدها ذوق زده و خوشحال اند. آرام دست به دستگیره گرفته و آن را به آرامی می چرخانند. دزدگیر با سروصدا راه می افتد. جمشید از خواب می پرد. شعله دختر جمشید که در اتاق خودش مشغول تایپ با ماشین بریل است، دست از کار می کشد. دزدها غافلگیر و دستپاچه شده، فرار می کنند. پرویز کنار در باغ هنوز ایستاده و به شیوه ای مرموز می خندد. دزدها به او می رسند و چند مشت و لگد حواله او می کنند.
یکی از دزدها: دیوونه! تو که گفتی همه جا امنه!
پرویز به صورت احمقانه ای می خندند. جمشید از پشت شیشه اتاقش با حسرت و افسوس به پرویز نگاه می کند. شعله هم که نابیناست، پشت پنجره اتاقش رو به بیرون ایستاده و انگار بیرون را نگاه می کند. پرویز موفق نشده اما راضی به نظر می رسد. جمشید مستأصل به تخت خود بازمی گردد. پرویز در هنگام بازگشت به اتاقش با تک درخت بید مجنون روبرو می شود. درخت او را به یاد چیزی می اندازد. تشنج می گیرد. بدنبال قرصی از درون جیب هایش می گردد تا آن را بخورد و آرام شود. تشنج او همچنان ادامه دارد.
6- شب ـ رویا و فلاش بک
تصاویر درشت، مبهم و دفورمه با برش سریع، همراه با فلاش فریم های مکرر از پلان های زیر دیده می شود.
ـ زنی که معصومانه لبخند می زند. (زن ـ عاطفه ـ همسر جمشید است)
ـ عاطفه گردن بند را از درون گاوصندوق برمی دارد.
ـ دست جمشید با عصبانیت گردن بند را از دست عاطفه پس می گیرد.
ـ عاطفه غیض می کند.
ـ پودری در لیوان شیر ریخته می شود.
ـ دستی لیوان شیر را از روی میز به پائین می اندازد.
ـ پایی روی دستی قرار می گیرد.
ـ کاردی میوه خوری برداشته می شود.
ـ خونی که شتک می زند.
ـ چشمی که خون برآن می پاشد.
ـ شاخه های درختی که باد آن را تکان می دهد.
ـ کلنگ یا تیشه ای که زمین را می کند.
ـ جنازه ای که درون گودال می افتد.
ـ بیلی که خاک در گودال می ریزد.
ـ چنگی که پنجه ای زنانه بر صورت جمشید می کشد.
ـ خونی که در روی پیشانی جمشید از جای پنجه ها بیرون می زند.
7- شب ـ اتاق مخصوص و باغ خانه جمشید
جمشید عرق کرده و وحشت زده از خواب می پرد. از جای زخم پیشانی اش خون تازه بیرون زده است. از تخت پائین و پشت پنجره می آید. نگاه به درخت بید مجنون می اندازد. باد آن را تکان می دهد. ناگهان درد مبهمی در پا او را اذیت می کند. لحظاتی درد شدید او را آزار می دهد و بالاخره آرام می شود. باد بید مجنون را تکان می دهد.
8- شب ـ اتاق شعله
شعله دختر نابینا و رشیده جمشید است. او در حال تایپ با ماشین بریل است. شمرده شمرده آنچه را تایپ می کند به زبان می آورد.
شعله: او همه چیز را می داند؛ اما نمی خواهد بپذیرد. او هنوز به باور نرسیده است. باور،انسان را آرامش می دهد.
9- شب ـ محلی نامعلوم
جمشید با همان هیبت سکانس 3 روبروی ما نشسته و سخن می گوید.
جمشید: نه! نه! تقصیر، تقصیر اون گردن بنده! همیــــن!
جمشید به سویی نگاه می کند.
10- صبح ـ اتاق مخصوص جمشید
آفتاب صبح دمیده و جمشید را از خواب بیدار کرده است. جمشید این بار از اینکه از خواب نپریده کمی احساس آرامش می کند. میز غذایش چیده شده است. آماده می شود و تنها پشت میز غذا می نشیند. غذایش کله پاچه است. با ولع خوردن را آغاز می کند. ناگهان قطره ای از بالا در غذایش می افتد. می ترسد. ترس او سابقه دارد. با تغافل غذا را هم می زند که سرخی در غذا محو شود. پس به خوردن ادامه می دهد. با خود زنجموره می کند و کم کم عصبانی می شود.او با همان حال غذا را به هم می زند. عصبانیتش به اوج می رسد به بالای سرش نگاه می کند و فریاد می زند. عاطفه (همسر مقتولش) را می بیند که انگشتش را به سوی او دراز کرده و از نوک انگشتش خون چکه می کند. او را خطاب کرده و به او فحش و ناسزا می گوید. با همهمه ای از جیغ و داد، حرفهای او را می شنویم. همه چیز را به هم می ریزد. عصبانی عصبانی است. درد پایش هم مزید بر علت شده است. با عصبانیت پایش را بر زمین می کوبد و به آن هم ناسزا می گوید.
11- صبح ـ باغ خانه جمشید
جمشید دزدگیر اتاقش را به کار می اندازد. درب را می بندد و همچنان که پایش درد می کند به سمت ماشین گران قیمتش می رود و بر آن سوار می شود. پیرمرد خدمتکار در باغ را باز می کند. ماشین جمشید از خانه خارج می شود. پرویز پشت درختی پنهان است. بابارحمان (پیرمرد) در را می بندد و به سمت اتاقش حرکت می کند. پرویز از پشت درخت بیرون می آید و به سمت در می رود. بابارحمان برمی گردد و او را می بیند. اما به روی خود نمی آورد. پرویز آرام از خانه بیرون می خزد. بابارحمان نیشخندی می زند.
12- روز ـ خیابان روبرو و ورودی برج تجاری جمشید
جمشید با ماشین جلوی برج تجاری می رسد. پارک می کند و لنگان لنگان وارد برج می شود. به سمت آسانسور می رود. مغازه دارها همه به او سلام می کنند. اما جمشید ناراحت است و به کسی هم پاسخ نمی گوید. تفاخر هم می کند. پایش درد می کند. در آسانسور باز می شود. جمشید داخل و در آسانسور بسته می شود.
13- روز ـ طبقه دفتر کار جمشید
در آسانسور باز و جمشید خارج می شود. به سمت اتاق کارش می رود. در دفتر او جمعی منتظر نشسته اند. منشی متوجه جمشید می شود به استقبال او می دود.
منشی: صبح بخیر جمشید خان، خوش اومدید!
جمشید ناراحت است و به منشی اعتنا نمی کند. اما منشی همچنان برای او سر و دست می شکند. در هنگام عبور جمشید از مقابل کسانی که منتظرش نشسته اند. اگرچه جمشید به آنها اعتنا نمی کند ولی همه آنها به احترامش برخاسته اند. برخی سرافکنده و برخی خنده ای مصنوعی بر لب دارند.
منشی: چند نفرشون اومدن وام بگیرند. چند نفرشون هم بدهکارند...
جمشید به سمت آنها سرمی چرخاند و نگاهی معترض نسبت به آنها دارد.
منشی: از همه بدتر وضع اینه... این بیچاره فلک زده..
جمشید وارد اتاق خودش می شود و در را پشت سرش می بندد. منشی بیرون مانده است. انگار به او توهین شده، رنگ چهره اش سرخ و خنده مصنوعی اش به یکباره به فشار عصبی دندانها تبدیل می شود. صدای زنگ تلفن بلند می شود. منشی گوشی را بر می دارد.
صدای جمشید: دکتر منو خبر کن!
منشی: چشم !!
منشی شماره ای را می گیرد و منتظر می ماند، همه به او نگاه می کنند و او از همه چشم می دزدد.
14- روز ـ خیابان ـ مقابل باجه روزنامه فروشی
تاکسی نارنجی رنگی مقابل باجه مطبوعاتی می ایستد. راننده آن (رحمت) با شادابی از آن خارج و به کنار روزنامه ها و مجلات می آید. نگاهی می اندازد. دنبال چیزی می گردد آن را پیدا نمی کند. بنابراین از روزنامه فروش می پرسد.
رحمت: مجله "آینه امروز" می خواستم.
روزنامه فروش: تموم شده!
رحمت: ده تا روزنامــه فروشــی رفتم گیرم نیومده نصفه روزه تموم شده؟
روزنامه فروش: آره دیگه ...
رحمت مستأصل می شود. انگار دل روزنامه فروش برای او به رحم می آید.
روزنامه فروش: ... من یه دونه برای خودم برداشتم، بیا بگیر مال تو...
رحمت خوشحال می شود. پولی از جیبش درمی آورد و به طرف روزنامه فروش می گیرد. روزنامه فروش مجله را به دست رحمت می دهد اما پول را نمی گیرد.
رحمت: پولش چی؟
روزنامه فروش: گفتم که مال خودمه!
رحمت: خیلی آقایی!
روزنامه فروش: ما بیشتر!
رحمت می خندد و به کنار تاکسی اش می رود. او در راه رفتن کمی می لنگد. همان کنار تاکسی می ایستد. مجله را باز می کند و به یک صفحه خاص می رود. مطلبش را می خواند. پایان مطلب نام «شعله روشندل» آمده است.
رحمت: آفرین خانم شعله روشندل!
مردی که کیفی در دست دارد به رحمت نزدیک می شود.
مسافر: آقا مستقیم می ری؟
رحمت: مستقیم نریم چیکار کنیم؟ بپر بالا!
رحمت سوار می شود. مسافر هم.
15- روز ـ دفتر کار جمشید
دکتر مخصوص جمشید از آسانسور پیاده شده و با شتاب به سمت دفتر جمشید می رود. منشی او را می بیند و به احترامش از جا بلند می شود.
منشی: سلام دکتر!
دکتر: جمشید خان چطوره؟
منشی: داخل اتاقشه!
دکتر همچنان به سمت در دفتر می رود. ناگهان در باز می شود. جمشید با شتاب مرد بدهکار1 را از اتاق بیرون می اندازد. بدهکار 1 به زمین می خورد و جلوی دیگران خجالت می کشد.
جمشید: برو گمشــو! مرتیـکه احمق. اینجا دارالایتام نیست. می گم پدرتو دربیارن!!
رو به دو نفر قلچماق که در گوشه ای نشسته اند می کند.
جمشید: برید هرچی تو خونه اش داره ببرین بفروشین پولی رو که بدهکاره باید برگرده. فهمیدین؟!
آن دو نفر که از جا پریده اند از روی اجبار سر به تسلیم خم می کنند.
قلچماق ها: بله جمشید خان!
دکتر به سمت جمشید می رود و زیر بغل های او را می گیرد و به سوی اتاقش می برد.
دکتر: جمشیدخان حرص نخور. برات خوب نیست.
درب اتاق کار جمشید بسته می شود. همه زیرچشمی به هم نگاه می کنند. و به مرد بدهکار. بدهکار اشک می ریزد. منشی ناچار رو به قلچماق ها می کند.
منشی: برید دیگه!
16- روزـ خیابان و داخل تاکسی رحمت
رحمت به همراه مسافرانش در خیابان مسیری را طی می کنند. شعله هم در تاکسی است. رحمت با مسافرانش بحث می کند. اما شعله ساکت است و فقط به حرفهای آنان گوش می دهد.
مسافر2 : نه بابا. اینا همــه اش بازیـــه می خوان ما سرمون گرم باشه. اونوقت ....
مسافر3 : این حرفا چیه؟ اگه همه دزد باشند که سنگ روی سنگ بند نمی شه.
مسافر4 : اینا هم می خوان سنگ روی سنگ بند نباشه!
17- روز ـ خانه مرد بدهکار و کوچه
وانتی کنار خانه ای در کوچه پس کوچه های جنوب شهر ایستاده است. قلچماق ها وسایل و اسباب خانه را به درون وانت می ریزند. مرد التماس می کند. زن گریه و شیون می کند. دختربچه کوچک مرد بدهکار 1 هم گوشه دیوار ایستاده و آرام اشک می ریزد.
زن مرد بدهکار: شما را به خدا! این کارو نکنین! بدبختمون کردین!
18- روز ـ تاکسی رحمت و خیابانها (ادامه)
ادامه صحبت ها و بحث های قبلی.
رحمت: هرچی می خــواد باشه. اما این مقــالـه ها خیلی عالیه! حرف دل مردمه.
مسافر2 : من که می گم اینا سرشون تو یه آخوره!
شعله فقط گوش می کند.
19- روز ـ خانه مرد بدهکار و کوچه (ادامه)
شیون و ضجــه ادامه دارد. قلچماق ها حالا خودشان جمشید دیگری شده اند. اصـلاً گوششان بدهکار نیست. به هیچیک از التمــاس ها و گفته های مرد و زن بدهکار1 گوش نمی دهند. گهگاهی با بی اعتنایی آنها را از سر راه خود کنار می زنند.
20- روز ـ تاکسی رحمت و خیابانها (ادامه)
ادامه بحث ها در تاکسی رحمت.
رحمت: ولی این شعله روشندل یه چیز دیگه است.
مسافر4 : اگه یه چیز دیگه بود که حرفــاشو چــاپ نمی کردن.
مسافر2 : اونم یه دزده مثل بقیه. اما یه جور دیگه اش.
به شعله برمی خورد اما چیزی نمی گوید.
21- روز ـ دفتر کار جمشید
جمشید شلوارش را بالا کشیده و در حال بستن کمربند آن است. خیلی ناراحت و افسرده به نظر می رسد. دکتر وسایل معاینه را جمع می کند.
دکتر: حالا که چیزی پیدا نیست. باید بری آزمایش خون و سی تی اسکن!بالاخره یه چک آپ کامل باید انجام بدی.
جمشید: بیچاره ام کرده. نمی دونم چیه.
دکتر: همین الان پاشو برو. منم از چند تا دوستان پزشکم دعوت می کنم بیان اینجا شاید به نتیجه برسیم.
22- روز ـ تاکسی رحمت و خیابان ها (ادامه)
بحث ها ادامه دارد.
رحمت: نه بابا، مقاله های شعــله روشنـدل راجع به معضلات ومفاسد اقتصادی حرف می زنه. حرف هایی که خیلی ها جرئتشو ندارن.مثلاً همین قضیه «ربا»...
مسافر2 : ای بابا...
رحمت: جـــدی می گم! اگه همــین مسئــله برای مردم روشن بشه می دونی چی می شه؟
مسافر2 : چی می شه؟
مسافر4 : اونوقت خیلی جاها رو باید تعطیل کرد.
مسافر2 می خندد.
مسافر2 : آره دیگه. اونوقت نون خیلی ها آجرمی شه.
مسافر3: خدایی اش هم انصاف نیست. یه نفر که ربا می خوره ظاهرا خودش پولدار می شه ...
رحمت: ولی در واقع یه عده دیگه رو بدبخت می کنه.
شعله می شنود. احساسی از رضایت دارد.
23- روز ـ خانه و کوچه مرد بدهکار (ادامه)
وانت از آت و آشغال های زندگی مرد بدهکار 1 پرشده است. دختربچه حالا جیغ می زند. قلچماق ها سوار می شوند. وانت حرکت می کند و دور می شود. مرد بدهکار1 به دنبال وانت می دود اما به وانت نمی رسد. با دست به سرش می کوبد. زن او در میان کوچه به خاک می نشیند و شیون می زند.
زن مرد بدهکار: خدا ! خدا ! الهی خدا ذلیلتون کنه !الهی آب خوش از گلوتون پائین نره !
24- روز ـ تاکسی رحمت و خیابانها (ادامه)
بحث ها ادامه دارد.
مسافر3 : اونهایی که نـزول می خورن زنـدگی شون سیاه سیاهه.
رحمت: این سیاهی پای دیگرون را هم می گیره. مخصوصاً خانواده اونهارو !
شعله سر می چرخاند. انگار به بیرون از تاکسی چشم می دوزد. جلوی کلانتری پرویز در گوشه ای نشسته و زانوی غم به بغل گرفته است. صدای مسافر2 در ادامه بحث ها شنیده می شود.
صدای مسافر2 : البته این که درسته. ولی...
قطره اشکی از زیر عینک دودی شعله می غلتد. شعله اشکش را پاک می کند.
شعله: من پیاده می شم.
رحمت: چشم خانوم !
تاکسی می ایستد. شعله پولی می دهد، پیاده می شود و به سمت پرویز می رود. مسافرها به پیاده شدن و رفتن او نگاه می کنند. تاکسی راه می افتد.
مسافر3 : این خانوم مشکلی داشت؟
رحمت: نمی دونم ولی اشک می ریخت. انشاءا... خدا مشکلشو حل کنه.
شعله به پرویز می رسد. چیزی به او می گوید. پرویز بلند می شود و همراه شعله راه می افتد.
25- شب ـ اتاق مخصوص جمشید (رویا)
جمشید روی تختش آرام خوابیده است. آرامش برقرار است. به سوی او می رویم. ناگهان در زیر ملحفه ای که روی جمشید افتاده و در موضع شکم او چیزی حرکت می کند. جمشید چشمش را با ترس و اضطراب می گشاید. به ملحفه اش و تکان خوردن آن با وحشت نگاه می کند. ملحفه را به سرعت کنار می زند. در زیر پیراهن لباس خوابش ماری نسبتاً حجیم جا گرفته و تکان می خورد. مار می خواهد خود را از زیر پیراهن جمشید بیرون آورد. جمشید با چشمانی از حدقه درآمده حرکت مار را می بیند و تلاش او را. دگمه پیراهن در لحظه ای کنده می شود و مار سرش را بیرون می آورد. مار کبری است. به طرف صورت ترسیده جمشید گارد می گیرد. هر دو چشم در چشم همدیگر را نگاه می کنند. لحظه ای می گذرد، ناگهان مار به سمت صورت او حمله می کند. جمشید با آخرین توان فریاد می زند.
26- شب ـ اتاق مخصوص جمشید
جمشید از خواب می پرد، عرق کرده و ترسیده در حالی که خون تازه روی پیشانی اش دویده است. همه جا آرام است.
27- شب ـ مکانی نامعلوم (ادامه سکانس 9)
جمشید همچنان اعتراف می کند.
جمشید: من نباید مجازات بشم. تقصیر نامادری ام بود و تقصیر پدرم، که مجبورم کردن از خونه فرارکنم. تقصیر اون راننده ای بود که بعداً شد استادم. دزدی که روزها می رفت خونــه های مردم برای خریدن اسباب و اثاثیه. اما شبـها مرا می برد برای دزدیـدن اون اموال. نه ! نه ! تقصـیر، تقصـیر اون گــردن بند بود. اون گـردن بند لعنـتی ! من نباید مجازات بشم.
28- روز (صبح) ـ باغ خانه جمشید
آرام آرام به در اتاق مخصوص نزدیک می شویم. صداها و زمزمه های جمشید و عاطفه بتدریج واضح می شود. جمشید عصبی است. اما عاطفه آرام خشن و سنگی است.
جمشید: ... من چه گناهی کرده ام؟... چرا منو ول نمی کنی؟... چرا دست از سرم برنمی داری؟ ... چرا نمی ری دنبال کار خودت؟...
عاطفه: ... پول تو را کور کرده ! مستی غرور دیــوونه ات کرده ! حاضری برای راضی شدن خودت هر غلطی بکنی !
جمشید: من غلط کردم. کدوم مستی ؟ کدوم رضایت؟همه اش بدبختی، همه اش بیچارگی، همه اش افسردگی همه اش دربدری ... هیچکس منو دوست نداره ... نمی تونم با آرامش حتی یک غذا بخورم ...
عاطفه: به جهنم ! حقتـــه ...
جمشید: حقمــه؟ ! ... حقمــه ؟ ! ... حقمــه؟ ! ...
می شنویم که جمشید دوباره همه چیز را به هم می ریزد. هنوز داریم نزدیک می شویم. ناگهان در باز می شود و جمشید نالان و خسته و پریشان از اتاق مخصوص خود خارج می شود. می لنگد. اعصابش حسابی خرد شده و به زمین و زمان ناسزا می گوید. همینطور که دزدگیر را وصل می کند و در را می بندد پایش او را عذاب می دهد. پا را به زمین می کوبد.
جمشید: تو دیگه چه مرگته؟ تو دیگه از جون من چی می خوای؟ لامصـــب ...
به سمت ماشین می رود . سوار شده و به سمت در خروجی باغ می رود. پرویز باز هم پشت درختی پنهان است. بابارحمان در باغ را باز می کند. ماشین جمشید خارج می شود. بابارحمان در را می بندد و به سمت اتاقش حرکت می کند. پرویز از پشت درخت بیرون آمده و آرام به سمت در می رود. بابارحمان متوجه می شود نیم نگاهی می کند و باز با همان نیشخند، بی اعتنا رد می شود. پرویز آرام به بیرون از خانه می خزد.
29- روز ـ اتاق شعله و باغ
شعله وسایلش را جمع و جور و لباسش را مرتب می کند و کاغذهایی که با بریل تایپ کرده است را برمی دارد و از اتاقش خارج می شود. در اتاق بابارحمان را می زند.
شعله: بابا رحمان!
پیرمرد از اتاقش بیرون می آید. با دیدن شعله چهره خموده اش، می خندد.
بابا رحمان: جونم ... چی می خوای بابا؟!
شعله پولی از جیبش درمی آورد و به پیرمرد می دهد.
شعله: بیا ! دیروز حقوق گرفتم. این سهم شماست !
بابا رحمان: حالا چه عجله ای داشتی بابا ! هنوز از ماه قبل یه کمی مونده بود.
شعله: حواست هست که؟ یه وقت با پولهای جمشیدخان قاطی نشه ها !
بابا رحمان: خیالت جمع. پولهای اون فقط خرج خودش می شه. یه جرقه آتیش اون ...
بابا رحمان انگار که از حرف خودش پشیمان شده باشد ادامه جمله را می خورد. ولی شعله ادامه می دهد.
شعله: یه جرقه آتیش اون چشم منو گرفت. زبون پرویز و گرفت. پاهای خاطره رو فلج کرد. مادرو گم کرد ... فقط یه جرقه اش! اگه آتیشش بخواد شعله بکشه اونوقت چی می شه؟!!
شعله بغض می کند. بابا رحمان او را تسلی می دهد.
بابا رحمان: آره بابا. خدا بخیر بگذرونه !
شعله: پرویز باز هم رفت؟
بابا رحمان: آره بابا. مثل همیشه ! می ره کلانتری حتماً می خواد از دست پدر بی مروتش عارض بشه.
شعله: اونیکه با خدا می جنگه، خود خدا هم به حسابش می رسه.
بابا رحمان: خدا همه رو عاقبت بخیر کنه!
شعله: انشاءا... . من برم.
و به سمت بیرون از خانه حرکت می کند.
30- روز ـ خیابان ـ جلوی کلانتری
پرویز سلانه سلانه در خیابان در حرکت است و دنبال چیزی می گردد. او بدنبال کلانتری است. کلانتری ای که تقریباً هر روزه به آن مراجعه می کند. از چند خیابان می گذرد. تابلوی کلانتری را می بیند. خوشحال شده و به سمت آن حرکت می کند. دربان کلانتری او را می شناسد. با او خوش و بش کرده و بدون اینکه پرویز چیزی بگوید او را به داخل راهنمایی می کند. پرویز وارد کلانتری می شود. نگهبان با نگاهی پرافسوس و از سر ترحم به او نگاه می کند. گمان می کند او دیوانه ای است که بی دلیل هر روزه به کلانتری می آید.
31- روز ـ دفتر کار جمشید
جمشید پشت میزش نشسته و دکتر در کنار اوست. دکتر در حال بررسی نتیجه آزمایش و سی تی اسکنی است که جمشید انجام داده. با دقت آنها را براندازی می کند. چیزی نفهمیده و سعی می کند از آن چیزی بفهمد.
دکتر: همه چیز طبیعیـــه. طبیــعی طبیــعی !
جمشید پریشان تر از قبل به نظر می رسد.
جمشید: پس من چه مرگمه؟
دکتر: من چیز زیادی نفهمیدم. رفقا الآن میآن ببینیم اونا چی می گن !
32- روز ـ کلانتری
پرویز در وسط جمعی از افراد کلانتری نشسته است. هریک چیزی به او می گویند. او به آنها نگاه می کند و سعی دارد چیزی به آنها بگوید. پرویز تقریباً شده مایه خنده و شوخی آنها. هریک متلکی می گوید و جمع به متلک او می خندند. صدای خنده شان به اتاق رئیس کلانتری آنها می رسد. رئیس کلافه شده است. برمی خیزد و به سراغ آنها می آید.
رئیس: بچه ها مگه شما کار ندارین؟
درجه دار: چرا قربان، ولی ...
رئیس: به کارتون برسین. این زبون بسته را هم بفرستید خونه اش. شما کارهای مهمتری دارین.
درجه دار: چشم قربان ...
تا صحبت های رئیس و درجه دار تمام شود همه رفته اند جز پرویز و درجه دار.
درجه دار: پاشو پسرجان برو خونه ات.
پرویز بلند می شود و به سمت رئیس می رود.
درجه دار: در خروجی از این وره.
پرویز اعتنا نمی کند و به سمت رئیس می رود. رئیس می ایستد. به او رو می کند و با مهربانی با او حرف می زند.
رئیس: عموجان، برو خونه ات. دیگه هم اینجا نیا. چند بار بهت بگم ؟
پرویز مقابل رئیس می ایستد. به چشم های او نگاه می کند. اشک در چشمانش جمع می شود.
رئیس: آخه توکه حرف نمی زنی ! می گم بنویس که نمی تونی بنویسی، فقط نگاه می کنی؟ من چیکار کنم؟ صد بار دیگه هم که بیایی همین آش و همین کاسه ...
پرویز دستش را بالا می آورد. جای نبضش را به رئیس نشان می دهد. با چشم به دنبال چیزی روی میزها می گردد. روی یکی از میزها بشقاب میوه ای قرار دارد و کارد میوه خوری. می پرد و کارد را برمی دارد. درجه دارها و سربازها به سمت او هجوم می برند. فکر می کنند می خواهد به رئیس حمله کند. به زور کارد میوه خوری را از چنگ او بیرون می آورند و او را می گیرند.
درجه دار2 : قربان می خواست به شما حمله کند!!
رئیس عمیق نگاه می کند، پرویز هم همان حالت منگی را دارد.
درجه دار3 : شاید هم می خواست خودکشی کنه.
رئیس به نتیجه ای نرسیده است.
رئیس:خیلی خوب جمعش کنید.دیگرهم تکرار نشه !
33- روز ـ خیابان (روبروی مجله)
شعله کنار خیابان روبروی دفتر مجله منتظر تاکسی است. رحمت در تاکسی به دنبال مسافرمی گردد. شعله را می بیند. جلوی او توقف می کند.
رحمت: کجا خانوم ؟
شعــله: فرشته.
رحمت: سوارشین !
شعله سوار می شود و تاکسی به راه می افتد. پس از لحظاتی رحمت سخن را آغاز می کند.
رحمت: چند روز پیش هم توفیق شده بود خدمت شما باشیم. اما شما خیلی ناراحت بودید. درسته؟
شعله: تقریباً.
رحمت: البته ببخشید فضولیه، شما گریه می کردین. الحمدا... مشکلتون حل شد؟
شعله: مشکل ما را فقط خدا می تونه حل کنه!
شعله می خواهد از بحث فرار کند اما رحمت مصرانه بدنبال موضوع است.
رحمت: اینکه درست. می تونم بپرسم چه مشکلیه؟
شعله: این دردیه که باید بسوزیم و بسازیم.
رحمت: یعنی می خوام بدونم ...
تاکسی رحمت از خیابانها می گذرد.
34- روز ـ دفتر کار جمشید
دور میزی چند نفر از پزشکان نشسته اند. اسباب و اثاثیه معاینه، کیف ها، کتاب های طبی راجع به موضوعات مختلف روی میز پهن است. جمشید پشت میزش نشسته و بحث های آنان را با امیدواری گوش می دهد. صحبت های آنان به گونه ای است که ظاهراً همه درمانده اند که بیماری جمشید چیست. هریک تشخیصی داده است و آنرا اثبات کرده اما دیگری با ادله متقنی آن را رد کرده است. همه کلافه اند. دکتر مخصوص جمشید نگاهی عمیق از بالای عینکش به جمشید می کند و بعد برای جمع کردن بحث رو به پزشکان می نماید:
دکتر: اطبای محترم! مثل اینکه به نتیجه ای نرسیدیم. من پیشنهاد می کنم جمشیدخان یک سری برن پیش دکتر استرانگر.
پزشکان هریک به گونه ای نظر دکتر را تأیید می کنند. جمشید اعتراض می کند.
جمشید: این دکتر استرانگر کی هست؟ می گفتید اونم می آمد اینجا !
برخی از پزشکان لبخند می زنند.
دکتر: اون ایران نیست.
جمشید: پس کجاست؟
دکتر: معمولاً لندن.
جمشید: یعنی چی معمولاً.
دکتر: او به دنبال بیماری های ناشناخته است. یه روز افریقاست یه روز آمریکا، یه روز اسرائیله، یه روز اروپا. بالاخره هرجا که بیماری ناشناخته ای پیدا بشه، او هم اونجاست.
جمشید: خوب، مگه بیماری من ...
دکتر در حرف جمشید می دود.
دکتر: البته می شه اونو دعوتش کرد بیاد ایران، ولی ...
جمشید: ولی چی ؟
دکتر: برنامه او آنقدر پره که گمون نمی کنم خیلی زود بتونه بیاد اینجا.
جمشید: خب کی می تونه؟
دکتر: شاید تا دو سه ماه دیگه اصلاً نشه !
جمشید: نمی توانید شما یه جوری این مریضی رو کنترل کنید تا او بتونه بیاد ایران؟
دکتر: تو که خارج رفتن برات مثل آب خوردنه، میری لندن. چند روزی هم پیش دخترت می مونی یه دیدارم با او می کنی. انشاءا... که درمون میشی و برمی گردی.
جمشید: حرفات یه جوری ...
پزشکان برمی خیزند و می خواهند بروند. حرف جمشید نیمه تمام می ماند. همه می روند. جمشید پریشان تر از قبل شده است. درد پا او را بیشتر اذیت می کند. گوشی را برمی دارد و شماره منشی را می گیرد. منشی گوشی را برمی دارد.
جمشید: شماره خاطره رو بگیر. می خوام صحبت کنم.
صدای منشی: چشم !
35- روز ـ تاکسی رحمت و روبروی کلانتری
تاکسی رحمت مقابل کلانتری می ایستد. قیافه رحمت خیلی متعجب است. شعله در حالی که حسابی اشک ریخته و صورتش خیس است حرف می زند.
شعله: این هم پرویزه. برادرم. از ده دوازده سالگی لال شده یه کمی هم خل. اما پدرم هیچ کاری براش نکرده. اون هم مثل دیوونه ها هرروز بلند می شه میاد کلانتری. نمی دونم چی می خواد.
رحمت: از همون زمون که مادرتون گم شد، اونم زبونش بند اومد؟!
شعله: آره
رحمت: خب خانوم روشندل ممکنه این دو تا به هم ربط داشته باشه. اینطور نیست؟!
شعله: نمی دونم، یعنی هیچکس نمی دونه.
شعله می خواهد از تاکسی پیاده شود.
رحمت: نه بگذارید من میارمش.
رحمت زودتر پیاده می شود و لنگان لنگان به سراغ پرویز می رود. از دور رحمت، شعله را به پرویز نشان می دهد. پرویز برمی خیزد و با رحمت همراه می شود. شعله انگار به آمدن آن دو نگاه می کند. پرویز سوار می شود. به محض دیدن شعله بغضش می ترکد و به گریه می افتد.
شعله: پرویز! مرد که گریه نمی کنه !
پرویز می خواهد به این جمله شعله اعتراض کند اما نمی تواند، فقط نوع گریه اش را تغییر می دهد و با دست به صورت خود می زند. رحمت سوار شده است.
رحمت: ای بابا ! این چه کاریه ؟
36- شب ـ محلی نامعلوم (ادامه سکانس 27)
جمشید در ادامه سکانس 27 هنوز اعتراف می کند. او با همان حالت اشک هم می ریزد .
جمشید: من پرویزو دوست دارم. شعله را هم دوست دارم. خاطره رو هم دوست دارم. عاطفه روهم دست داشتم عاطفه ازدستم رفت ... عاطفه رو من... ولی من تقصیری ندارم. همه اش تقصیر اون گردن بنده. اون گردن بند لعنتی ! من بی تقصیرم
37- شب ـ اتاق مخصوص جمشید (رویا)
جمشید روی تختش خوابیده است. صورت عرق کرده و تلاشی که با حرکت سرش می کند، حاکی از کابوسی است که می بیند. گهگاه پرتوی از شعله آتش بر روی صورتش می افتد. لحظه به لحظه به او نزدیک تر می شویم. در نزدیک ترین حالت چشمانش گشوده می شود و با ترس و اضطراب زیاد به اطراف نگاه می کند، به سمت پائین بدنش پاهایش تا نزدیک سینه اش آتش گرفته و شعله ور است. تخت هم می سوزد. سعی می کند از ترس و درد فریاد بزند اما جز ناله زجرآور از گلوی او چیزی شنیده نمی شود. از تخت خود را به پائین می اندازد، مجنون وار با حرکاتی ناموزون به سمت در خروجی می رود. همچنان بدنش می سوزد. در را باز می کند، صدای دزدگیرها بلند می شود. تک درخت بید مجنون را می بیند که به گونه ای مهیب تکان می خورد، خود را به درخت می رساند. با گریه اش استغاثه می کند. پرویز، شعله، بابا رحمان و خاطره بر ویلچراطراف او ایستاده اند. او به همه آنها التماس می کند اما کسی برای او کاری نمی کند. چشمانش به دستانی می افتد که تا ساعد از خاک بیرون است و انگار جمشید را دعوت می کند. جمشید همچنان که می سوزد افتان و خیزان به طرف دستها می رود. این دستهای عاطفه است. یقه جمشید را می گیرد، صورتش را به خاک می مالد و او را به سمت خود می کشد. جمشید لحظه به لحظه به درون خاک کشیده می شود. هیچکس نیست. تنها نیمه ی سوزان او از خاک بیرون است و همچنان می سوزد.
38- شب ـ اتاق مخصوص جمشید و باغ
جمشید از خواب می پرد. همه چیز آرام است. فقط از پیشانی اش خون تازه بیرون زده است. برمی خیزد و به پشت پنجره می رود. جمشید در کنار درخت بید پرویز را می بیند که با قفس مرغ عشقی که به درخت آویزان شده گفتگویی دارد. شعله از اتاقش بیرون آمده و به سمت پرویز می رود. به گونه ای ناواضح می شنویم که از پرویز می خواهد که «دیگر برود بخوابد». بابا رحمان می آید قفس را برمی دارد، دست پرویز را می گیرد و به اتاقش می برد. شعله لحظه ای درنگ می کند. صورتش را به سمت اتاق جمشید برمی گرداند. جمشید که انگار از نگاه شعله می ترسد خود را مخفی می کند.
39- روز ـ مقابل برج تجاری جمشید
تاکسی رحمت می ایستد. رحمت پیاده می شود و بلندای برج را نگاه می کند. از در برج قلچماق ها به سرعت خارج می شوند. سوار بر وانت خود شده و با عجله به سویی حرکت می کنند. رحمت از آنها چشم برمی دارد و در حالی که می لنگد به سمت درون برج حرکت می کند.
40- روز ـ دفتر کار جمشید
در دفتر کار، شلوغی معمول وجود دارد. رحمت جلوی میز منشی ایستاده است. می خواهد جمشید را ببیند اما منشی اجازه نداده است.
منشی: گفتم که باید وقت قبلی داشته باشین.
رحمت: من یه کار فوری با ایشون دارم. شما به ایشون بگین، اجازه می دن.
منشی: برادر من، آقای من، نون منو آجر نکن!
رحمت شیوه صحبت را عوض می کند.
رحمت: ببینم، این آقای جمشیدخان کیارو خارج از نوبت می پذیره.
منشی: فقط اونهایی که خودش دعوتشون کنه یا اینکه بتونند یه مبلغ دندون گیری به سرمایه اش اضافه کنند.
رحمت: مثلاً چقدر؟
منشی: هرچه بیشتر بهتر!
رحمت: من یه خبری براش دارم که وضعش رواین رو به اون رو می کنه!
منشی: چی هست؟
رحمت: باید به خودش بگم!!
منشی رودست خورده. کمی مغبون می شود. اما چاره ای ندارد باید بپذیرد. به ناچار گوشی را برمی دارد و شماره جمشید را می گیرد.
منشی: جمشیدخان یک کسی اومده می گه یه پیشنهاد خوب براتون داره !
جمشید: چه پیشنهادی؟
منشی: میگه باید به خودتون بگه !
جمشید: بیاد تو. بلیط لندن آماده شد؟
منشی: بله جمشیدخان آماده است.همه پولها هم ریخته شد به حساب ارزیتون.
جمشید: خوبه
گوشی را می گذارد و به رحمت رو می کند.
منشی: بفرمائید.
رحمت لبخندی حاکی از پیروزی به منشی می زند و به سمت اتاق کار جمشید حرکت می کند.
41- روز ـ اتاق کار جمشید
جمشید در حال کارکردن با کامپیوتر است. رحمت وارد اتاق کار می شود. جمشید زیرچشمی او را برانداز می کند. معلوم می کند که خیلی راضی اش نکرده. بنابراین چیزی نمی گوید و به کارش ادامه می دهد.
رحمت: سلام علیکم
جمشید پس از لختی تأمل پاسخ می دهد.
جمشید: پیشنهادت چیه ؟
رحمت از سرپا ایستادن خسته شده. پایش را جابجا می کند. منتظر است تا به او اجازه دهد تا بنشیند. پا به پا می شود. جمشید پا به پا شدن رحمت را می بیند. به یاد پایش می افتد و دردی که به صورت مزمن او را آزار می دهد.
جمشید: چیه؟ تو هم پات درد می کنه؟
رحمت سر صحبت را باز می کند.
رحمت: درد که نه. چند سالیه ازخودم دورش کردم.
جمشید: یعنی چه؟
رحمت: قطع شده !
جمشید لحظه ای به فکر می رود. انگار که قرار است پای او را هم قطع کنند. می ترسد، می خواهد صحبت را عوض کند.
جمشید: البته حتماً یه مریضی دیگه داشته.
رحمت: نه، اتفاقاً سرو مرو گنده همراهم بود. فقط خمپاره باعث شده بود که زیادی ول بشه. منم قطعش کردم.
جمشید: خمپاره؟
رحمت: آره. خمپاره !
جمشید: آهان ! پس جانبازی !
رحمت: هی ! خدا قبول کند ! حالا بشینم؟
جمشید: بشین. خب پیشنهادت چی بود؟
رحمت می نشیند.
رحمت:والله ...
جمشید: شماها که باید وضعتون خوب باشه. امتیازها، اولویت ها، موافقت ها و ...
رحمت: و چند تا چیز دیگه ...
جمشید: آره، خب پیشنهادت چیه؟
رحمت: ولی همه اش، اگه چیزی باشه. به اندازه یه پای سالم نمی ارزه.
جمشید باز به یاد پایش می افتد. درد می کشد ولی جمله رحمت او را آرامش داده است.
جمشید: درسته.خوشم اومد.خب پیشنهادت چی بود؟
رحمت: یه پیشنهاد خوب !
جمشید: خب ...
تلفن زنگ می زند. گوشی را برمی دارد. منشی است صدایش می لرزد.
جمشید: بعله!
منشی: بچه هان
جمشید: وصل کن!
منشی تلفن را وصل می کند.
قلچماق1 : الو!ِ جمشیدخان؟
جمشید: بگو !
قلچماق1 : طرف خودشو دار زده !
جمشید: دار زده ؟
42- روز ـ خانه بدهکار2
در خانه فقیرانه بدهکار2 ، زن و 3 فرزند او در گوشه ای کز کرده و گریه می کنند. سایه مردی که خود را حلق آویز کرده است بر روی دیوار دیده می شود. زن سعی دارد کاری کند که بچه ها پدرشان را در آن وضعیت نبینند. ادامه گفتار جمشید از پشت تلفن به گوش می رسد.
صدای جمشید:... به درک.ببینید توی خونه چی هست جمع کنید ببرین بفروشین.اون بدهکاری اش باید برگرده. فهمیدید.
قلچماق1 : ولی جمشیدخان همه اسباب و اثاثیه اش روی هم بیست هزار تومان نمی شه. تازه به دردسرش هم نمی ارزه.
صدای جمشید: زنش چی؟ طلا ملایی نداره؟
قلچماق به زن بدهکار 2 نگاهی می اندازد. زن صورت خود را مخفی می کند. در واقع حیا می کند.
قلچماق1 : نه جمشیدخان. آه نداره با ناله سودا کنه.
صدای جمشید: به جهنم، برگردین !
قلچماق1 گوشی را می گذارد. از دیگری می خواهد که بروند. اما برای لحظه ای چشمشان به جنازه دارزده مرد بدهکار می افتد. تأمل می کنند. جنازه را پائین می آورند. تازه شیون زن و بچه ها بلند می شود. دورش می ریزند. همسایه ها هم می آیند، همه گریه می کنند. صدای آژیر پلیس به گوش می رسد.
43- روز ـ دفتر کار جمشید
جمشید پشت میزش نشسته است و رحمت درحالی که قدم می زند مثل معلمی که برای شاگردانش سخنرانی می کند، برای جمشید حرف می زند.
رحمت: این کار تو، اضافه بر همه خلاف های دیگه و از همه بدتر، ربا است. می دونی ربا یعنی چه؟ ربا چه خسارتهایی داره؟ هم برای مردم، هم برای خودت، هم برای خانواده ات؟ میدونی اگه زلزله بیاد یکی از دلایلش تویی؟ می دونی اگه مردم به هلاکت بیفتند، تو هم توی این جرم شریکی؟ میدونی خدا با رباخور مثل دشمن حربی خودش رفتار می کنه؟ میدونی آتیش یعنی چه؟ میدونی شکم پر از مار یعنی چه؟ میدونی تموم این پولهایی که روی هم انباشتی سکه سکه اش فقط عذاب تورو زیاد می کنه. میدونی اگه یه ریال ربا بخوری مثل اینه که تو مسجدالحرام ... لا اله الا الله .... من برات یه پیشنهاد دارم.
جمشید سرش را آرام بلند می کند. از پیشانی اش خون بیرون زده است. چشمهایش گرد و دریده شده و اشک از چشمانش سرازیر شده است. می خواهد حرف بزند اما سرفه اش می گیرد. سرفه امانش را می برد. بدنش به رعشه افتاده، برمی خیزد و در حالی که پایش به زمین کشیده می شود خود را به رحمت می رساند. یقه رحمت را می گیرد. می خواهد گلوی او را فشار دهد اما نمی تواند. به رحمت آویزان می شود.
جمشید: بگو ... بگو ... پیشنهادت ... چیه؟
رحمت محکم ایستاده است و با ترحم به او نگاه می کند. جمشید عجز و لابه می کند. پاچه شلوارش (پایی که درد می کند) لکه بزرگ سیاه رنگی را نشان می دهد. جمشید بر آن دست می کشد. دستش پر از چرک و خون می شود. جمشید دیگر نمی تواند سر پا بایستد. ضجه می زند.
جمشید: بگو ... بگو ...
رحمت: توبـــه !!!
جمشید همانند سجده به زمین می افتد. تلفن زنگ می زند. کسی گوشی را برنمی دارد. پس از چند بار منشی در را باز می کند و با دیدن جمشید جیغ می زند.
44- روز ـ خیابان
آمبولانس آژیرکشان از خیابان ها می گذرد و به فرودگاه می رسد.
45- عصر ـ باند فرودگاه (تهران)
هواپیما از باند بلند می شود به سمت غروب خورشید اوج می گیرد.
46- شب ـ باند فرودگاه (لندن)
هواپیما در تاریکی شب به زمین می نشیند.
47- شب ـ خیابانهای لندن و ورودی بیمارستان
آمبولانس آژیرکشان از خیابانها می گذرد، خیابانها با تبلیغات رنگارنگ اجناس، چراغ ها و نئونهای رنگی به صورت سرازیر بر روی زمین خیس دیده می شود. آمبولانس وارد بیمارستان می شود.
48- شب ـ بیمارستان
پرستاران برانکارد حامل جمشید را به سرعت وارد بخش می کنند. جمشید حالت نزاری دارد. معاینات به زودی آغاز می شود. تنفس مصنوعی، کپسول اکسیژن، سرم و ... همه چیز به چشم می آید.دکتر مخصوص جمشید سر می رسد. پرستاران برای معاینه دکتر کنار می روند. دکتر در حال معاینه است. خاطره سوار بر ویلچر در حالی که پیت ویلچر او را می راند به تخت نزدیک می شوند. خاطره دختر فلج جمشید است و پیت که فکش از جا در رفته شوهر انگلیسی اوست.
49- شب ـ محلی نامعلوم (ادامه سکانس36)
جمشید با همان وضعیت هنوز اعتراف می کند.
جمشید: من نباید حرف رحمت را قبول می کردم. من ربا نخورده بودم، من با اون پول کار می کردم. پولهامو وام می دادم سودشو می گرفتم. بعضی ها هم بالاخره .... این مریضی منو داشت از پا درمی آورد ولی من می خواستم ازش زور بشم چون من حاضر بودم همه پولهامو بدم ولی از دست اوخلاص بشم. تقصیری نداشتم. هرچه تقصیر بود مال اون گردن بند بود، همون گردن بند لعنتی!
50- شب ـ اتاق بیمار جمشید (و رویا)
جمشید آرام خوابیده است. نمایشگر ضربان قلب به خوبی کار می کند. تنفس به آهستگی و آرامی با اکسیژن وصل شده انجام می گیرد. سرم وصل است و قطره قطره می چکد. همه چیز حکایت از آرامش دارد. کم کم به چهره جمشید نزدیک می شویم. چهره اش خیلی بهتر شده اما هنوز نزار است. کم کم پلک هایش را باز می کند. به اطراف می نگرد و به سرمش. زلالی سرم خیره کننده است. ناگهان قطره خونی در سرم می افتد و آن را خونرنگ می کند. چهره جمشید متعجب، ترسیده و هراسناک می شود. اطراف را به سرعت نگاه می کند. سایه درخت بید مجنون بر روی پنجره افتاد و به سرعت تکان می خورد. عاطفه در همان فیگور قبل، با انگشت سبابه اش به سوی جمشید اشاره رفته است. از نوک انگشتش خون چکه می کند. قطرات خون در سرم می افتد. جمشید تقلا می کند تا سیم ها و لوله ها را از خود قطع کند و از تخت پائین آید. به سرعت این کار را می کند. از اتاق فرار کرده و به سمت ایستگاه پرستاری می دود. همیشه عاطفه پشت سر او است و او از عاطفه فرار می کند. در ایستگاه پرستاری چند نفر پرستار در حالت مجسمه قرار دارند. چند نفر در راهرو بیمارستان هریک در فیگوری خاص ثابت هستند. جمشید به همه آنها التماس می کند تا او را از عاطفه نجات دهند. صدایی از جمشید شنیده نمی شود جز صدایی خفه و وحشتناک. هیچکس به او کمک نمی کند، جمشید از عاطفه فرار می کند. به مقابل پنجره راهرو می آید در یک موقعیت استیصال خود را به بیرون از بیمارستان پرتاب می کند. برج بیمارستان مرتفع است و او از بالاترین طبقه سقوط می کند. شیون او کاری از پیش نمی برد. به زمین می خورد، نقش بر زمین می شود. زن ها و مردها و همه بدون هیچگونه توجهی پا بر او گذاشته و از روی او رد می شوند. استغاثه او دردی را دوا نمی کند. سگی سیاه و بد هیبت او را می بیند. به سوی او می دود. جمشید فریاد می زند. سگ صورت او را با دندانهایش گاز می گیرد. همه جا سیاه می شود.
51- شب ـ اتاق بیمار جمشید
جمشید از خواب می پرد. ظاهراً همه چیز آرام است اما بار دیگر خون تازه روی صورتش دویده. سرفه اش گرفته و به شدت سرفه می کند. ضربان قلبش نامیزان شده. زیر دستگاهها دست و پا می زند. پرستاری می رسد و او هم دیگر پرستارها را خبر می کند.
52- شب ـ اتاق شعله
شعله در حال تایپ با دستگاه بریل است. همزمان که تایپ می کند کلمات را نیز بر زبان می آورد.
شعله: رحمت که بود؟ او آمد و دمل چرکین چندین ساله را نیشتر زد. او جسارت بیان آن چیزی را داشت که هیچکس زهــره اشاره به آن را نیز نداشــت. او رحمت بود، رحمـت! او حتی گفت ممکن است میـان لال شــدن برادر و گم شدن مادرم رابطه ای باشد...
ناگهان مثل اینکه چیزی در ذهن او خطور کرده باشد، لحظه ای دست از کار کشید. فکر می کند وبه ناگاه برخاسته و افتان و خیزان در حالی که برای اصابت نکردن به جایی دستهایش را گارد گرفته از اتاقش بیرون می رود.
53- شب ـ اتاق پرویز
پرویز در گوشه ای از اتاقش و در زیر چراغ خواب نشسته و قاب عکسی در دست داشته به آن نگاه می کند. قاب عکس را نوازش می دهد و آرام اشک می ریزد. دلتنگی دوری مادر او را سخت عذاب می دهد. شعله وارد می شود. پرویز به شعله نگاه می کند و اشک هایش را پاک کرده به احترام خواهرش برمی خیزد.
شعله: پرویز ! اومدم یه سؤالی ازت بپرسم.
شعله بر لبه تخت می نشیند، لحظه ای تأمل می کند و سؤال را می پرسد.
شعله: تو از مادر چیزی می دونی؟
پرویز که همچنان با قاب عکس ور می رود، گریه اش می گیرد.
شعله: از روزی که مادر گم شد، تو هم دیگه نمی تونی حرف بزنی.
صدای گریه پرویز بلند می شود.
شعله: پس تو خبری داری ! می شه به من هم بگی ؟ تو می دونی مادرمون کجاست؟
پرویز نمی تواند خود را کنترل کند. از اتاق و از مقابل شعله فرار می کند.
شعله: پرویز! کجا رفتی ؟!
برمی خیزد و به دنبال پرویز می رود.
54- روز ـ اتاق بیمار جمشید (چند روز بعد)
جمشید در حالی که بدنش متورم شده و به سختی می شود او را شناخت، روی تخت افتاده است. دکتر، پیت و خاطره در کنار بستر او هستند. جمشید با حالتی آمیخته با درد دسته چکی را به طور کامل سفید امضاء می کند و در حالی که آنرا به خاطره می دهد با صدایی بسیار مریض با آنها صحبت می کند.
جمشید: ولی دکتر باید قول بدی خوب بشم !
دکتر چیزی نمی گوید. در واقع طفره می رود اما خاطره پاسخ جمشید را می دهد.
خاطره: خدا کنه ! ...
دم به گریه می شود.
خاطره: بعد از چند سال غربت گفتم بابامو می بینم، دلم باز می شه. اینم بابام ... خودم که همینطور فلج موندم. می ترسم، بابام هم ....
به گریه می افتد. ویلچرش را به سویی می راند. پیت به سمت او می رود و به وی اعتراض می کند.
پیت(به انگلیسی):خیلی خوب، دیگه گریه نکن! باشه ؟
دکتر برای ختم غائله پیت را خطاب می کند و در حالی که برگه ای به او می دهد می گوید:
دکتر(به انگلیسی): پیت ! اون دسته چکو بردار. این مبلغو روش بنویس بده حسابداری !
پیت برگه را می گیرد. سوتی می زند. دسته چک را از خاطره می گیرد. ورق می زند. همه صفحاتش امضاء شده، سوت کشیده تری می کشد و می رود.
دکتر: تغاری بشکند، ماستی بریزد. جهان گردد به کام کاسه لیسان
جمشید فقط نگاه می کند.
دکتر:خوب دیگه من برم.خاطره خانوم باباتو آزار نده. اون به حد کافی آزار دیده.
دکتر خارج می شود.
55- روز ـ اتاق دکتر استرانگر
دکتر استرانگر مشغول بررسی پرونده پزشکی جمشید است. چند تقه به در زده می شود.
استرانگر(به انگلیسی): بفرمائید !
دکتر مخصوص جمشید وارد می شود.
دکتر(به انگلیسی): دکتر استرانگر !
استرانگر(به انگلیسی): اوه . دکتر! تبریک می گم! یک نمونه عالی. هم برای من ،هم برای بیمارستان، و هم برای شما!
دکتر(به انگلیسی): این شاید تنها نمونه ای باشد که هم نمونه خیلی خوبیه وهم پول خیلی خوبی داره.
استرانگر(به انگلیسی): کاملاً درسته... بفرمائید قهوه !
استرانگر فنجان قهوه ای به دکتر می دهد.
دکتر(به انگلیسی): راستی حال مادرتون چطوره؟
استرانگر(به انگلیسی): اون خودش یه بیماری ناشناخته بود. خیلی صبر کردیم تا بالاخره مرد!
دکتر(به انگلیسی): متأسفم
استرانگر(به انگلیسی): اشکالی نداره
و می خندد. دکتر از خنده او خنده اش می گیرد.
56- روز ـ کلانتری
شعله و پرویز در اتاق رئیس نشسته اند.
شعله: ببینید جناب سروان ! این پرویز برادر منه. چندساله که لال شده، از همون وقت که مادرمون گم شده. من می دونم که او می دونه مادرمون کجاست یا چه طور شده.هر روز هم برای گفتن همین می اومده اینجا اما نه زبون گفتن داشته، نه سواد نوشتن. من هم که کورم، نمی توانم از حرکت چشم و دست و صورتش بفهمم چی می گه. حالا من اومدم بگم: ما مادرمون گم شده. کمکمون کنید!
فرمانده یکی از درجه دارها را صدا می زند.
رئیس: سرکار! یه پرونده برای این خواهر و برادر تشکیل بده.
درجه دار: بله قربان.
57- روز ـ اتاق بیمار جمشید
دکتر، دکتر استرانگر، پیت و خاطره کنار بستر جمشید هستند. جمشید دیگر غیرقابل شناخت است. اتاقک استرلیزه او را از دیگران جدا کرده است.
استرانگر(به انگلیسی): آزمایشات ما تموم شده، البته پول ایشون هم تموم شده.ما دیگه کاری برای ایشون نمی تونیم انجام بدیم. فقط حالا دیگه باید منتظر بمونیم تا ببینیم کی ... البته ایشون باید خیلی زودتر از اینها می مرده. بدن ایشون مجمع الامراضه. همه دردی هست و هیچ دردی نیست. امیدواریم تحقیقات ما بتونه برای بیماران بعدی مفید باشد. تنها کاری که می شه براش انجام داد« دعا » است.
خاطره پقی می زند زیر گریه.
58- شب ـ باغ خانه جمشید
پرویز در گوشه ای پنهان شده است. شعله کنار درخت بید مجنون ایستاده و بابا رحمان در حال کندن زیر درخت است. این همان جایی است که عاطفه دفن شده است. بعد از دقایقی بابا رحمان از کار دست می کشد و می نشیند. شعله نمی داند چرا کار متوقف شده است.
شعله: بابا رحمان !
بابا رحمان: جون بابا ...
شعله می نشیند. بابا رحمان را کنار می زند و شروع می کند با دست خاک و سنگ و کلوخ را کنار زدن. دستش به دست پلاسیده و درب و داغان مادر می خورد. لحظه ای تأمل با دستانش، دست مادر را برانداز می کند. ناگهان نفسش حبس می شود برای لحظاتی، و ناگهان فریادی از ته دل. عقده چندین ساله را با یک شیون بیرون می دهد. پرویز از پشت درخت کنار می آید. آرام آرام به سمت شعله و بابا رحمان می آید. می خواهد چیزی بگوید. اما زبانش همراهی نمی کند. گریه می کند. به گودال می رسد. بابا رحمان گریه می کند. شعله شیون می زند و پرویز نگاه می کند. فلاش فریم هایی از دفن مادر توسط جمشید و عقب عقب رفتن و به زمین خوردنش. شوکه شده و ناگهان زبانش باز می شود. فریاد می زند.
پرویز: مادر....
و هر سه با دست خاک ها را کنار می زنند تا بتوانند عاطفه را از زیر خاک بیرون آورند.پرویز به سر و صورت خود می زند. بابا رحمان نمی گذارد ولی موفق نمی شود. پرویز برای لحظاتی می رود و پس از چند لحظه با ظرف های بنزین و نفت خود را می رساند. آنها را به تمام در و دیوارهای اتاق مخصوص جمشید می پاشد. بابا رحمان التماس می کند که پرویز این کار را نکند اما پرویز همچنان به کار خود مشغول است. ناگهان با یک کبریت همه جا شعله ور می شود. شعله کنار جنازه مادر نشسته، بابا رحمان سعی در خاموش کردن دارد و پرویز هلهله کنان از شوق آتش می رقصد. صدای آژیر اخطار حریق (از سکانس بعد) به گوش می رسد.
59- شب ـ بیمارستان
صدای آژیر اخطار حریق بیمارستان بلند شده است. مأموران اطفای حریق با در دست داشتن کپسول های آتش نشانی برای پیدا کردن موضع آتش در بیمارستان می دوند. به اتاق بیمار جمشید می رسند، در را باز می کنند. دود غلیظی از اتاق بیرون می زند، وارد اتاق می شوند. کپسول ها به کار می افتد، دود می نشیند. بر روی تخت جمشید فقط باقیمانده ای از جای بدن تمام سوخته جمشید دیده می شود. همه مات و متحیر نگاه می کنند. همه بدن جمشید سوخته و نابود شده است.
60- شب ـ محلی نامعلوم ( ادامه سکانس 49)
جمشید با همان وضعیت قبل
جمشید: من می دونم. تو می خواستی ثابت کنی که می تونی، و ثابت کردی! اما تقصیر، تقصیر اون گــردن بند لعنتـــی بود....
دستی آتشین زنجیر گردن بند را که از آن آتش می بارد گرفته است و مقابل صورت جمشید می گیرد. جمشید صورتش را از آن عقب می کشد، دو مأمور قوی هیکل سرخ پوش آتشین زیربغلهای جمشید را می گیرند و کشان کشان به عمق می برند. فریاد دادخواهی جمشید در میان صدای رعد و برق گم می شود.
جمشید: چرا فقط من؟! خیلی ها مثل من اند...
تصویر سیاه می شود.
والســـلام
و قنــا عــــذاب النــــار
عنوان طرح: پیشنهاد نامگذاری روزهای اول تا ششم ذی الحجة هر سال به عنوان «هفتة پیوندهای آسمانی»
مقدمه: آمده است که حضرت رسول گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) در یکی از روزهای اول یا ششم ذىالحجه، حضرت زهرا (سلام الله علیها) را به عقد حضرت علی (علیه السلام) درآورده است. لذا با عنایت به جهت گیری درست و منطقی مسؤولین کشور در خصوص تسهیل ازدواج جوانان، به منظور نیل به اهداف زیر این پیشنهاد تقدیم مىگردد. امید است مسؤولان محترم با در نظرگرفتن بررسىهای کارشناسی مورد نیاز این پیشنهاد را در جهت اهداف مطرح شده، مفید دانسته، اقدام شایسته و بایسته به عمل آورند.
اهداف:
کمک به گسترش فرهنگ ازدواج در جامعه، و تعمیق آثاری که این امر پسندیده و سفارش شده از سوی اسلام داراست.
ایجاد یک موقعیت زمانی مناسب برای شرکت عمومی آحاد جامعه در یک جشن و سرور مقدس و افزایش روحیه شادی و امید در آنان به ویژه جوانان.
تعمیق محبت اهل بیت(س)، خصوصا حضرت علی(ع) و حضرت زهرا(س) در میان مردم به ویژه جوانان به واسطة همزمانی این ایام باشکوه با تصمیم و اقدام آنان به شرکت در این امر خیر.
تبدیل یک مراسم فردی و متفرق به یک اتفاق ملی و ایجاد امکان بهره گیری از آن در جهت وحدت ملی.
ایجاد انگیزه در جوانان و خانواده های آنان در استفاده از این موقعیت برای ازدواج، و برنامه ریزی سالانه به منظور بهره بردار از هفتة مزبور در سالهای آتی.
جهت دهی به کمک ها و حمایت های دولتی، خصوصی، و مردمی از مقولة ازدواج و از خانواده هایی که به خصوص در این هفته تشکیل مىشود.
جهت گیری فعالیت های فرهنگی، هنری، تبلیغاتی، انتشاراتی، رسانه ای، رادیویی، تلویزیونی، سینمایی، نمایشی، و… توسط سازمان ها، و واحدهای دولتی، خصوصی، ملی، و مردمی متناسب با این هفته.
مقابلة عملی با تبلیغات دشمنان که خمودگی و غمزدگی ملت ایران را القا مىکنند و آن را از نتایج حکومت دینی اسلامی برمىشمارند.
برخی اعتقاد دارند که اساساً همه چیز و همه اتفاقات عالم "خیر" است و آنجا که قرآن مجید تاکید میفرماید که هیچ برگ درختی فرو نمیافتد مگر آنکه در حیطه علم خداوندی قرار داشته باشد، را دلیلی بر این اعتقاد میداننند. هر اتفاقی خیر است اما ارزیابی ما از آن واقعه است که با توجه به میزان نتایج مطلوب یا نامطلوبش، آن را در جایگاه "خوب" یا "بد" جای میدهد. عباراتی مثل "الخیر فی ماوقع"، "هر چه پیش آید خوش آید"، "هر چه از دوست رسد نیکوست" و … و حتی عبارت ظاهراً متناقض "نعمت جنگ تحمیلی" از این نگاه نشات میگیرد. در واقع و به تعبیری خداوند بزرگ با هر اتفاق، بندگان خود را برای دریافت رحمت خاص خویش "سطحبندی" میکند. در امتحان سطحبندی هر کس به میزان ارتباط او با اتفاق حادث شده، مورد ابتلاست؛ و هر که صابرتر باشد بشارت بیشتری دریافت خواهد نمود. "و لنبلونکم بشیی من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و الثمرات و بشر الصابرین"* این نص قرآن کریم است که ترس و گرسنگی و نقص در مال و جان و بهرهها امتحان الهی است و پیروز این میدان صابرین هستند. "صبر" با معنای کامل آن انسانی فعال، پویا، امیدوار، و بنده! میسازد که خویش را در دستان قدرت الهی مییابد و تلاش میکند تا نه تنها از هر امتحان الهی سربلند بیرون آید بلکه ارتقاء به جایگاه بالاتر و والاتری را در میان پذیرفتهشدگان آن امتحان سرلوحه همت خود قرار میدهد…
در میان بیش از یکصد نفر از خبرنگاران، مسئولان، و دستاندکاران رزمایش ولایت (که عازم مأموریت بودند و در اثر سانحه هوایی به شهادت رسیدند) حدود چهل تن از فرزندان خانواده بزرگ صدا و سیما نیز از باب شهادت به میدان آخرت وارد شدند. این واقعه که اشک اندوه مردم شفیق ایران را فرو ریزاند، موجی از غم و حسرت را در دل یاران و همکاران ایشان باقی گذاشت- اما- جلوههای از الطاف الهی را نیز به خوبی نمایان ساخته، که پرداختن به آن مجالی بسیار بیشتر نیازمند است. در این میان به حضور رئیس محترم سازمان صدا و سیما در محل مأموریت خبرنگاران شهید اشاره میشود که وی در کسوت خبرنگار، مأموریت خبرنگار شهید را- خود- به انجام میرساند. این حرکت نتایج مثبتی را به دنبال دارد که برخی از آن را یادآوری مینمایم:
1. بازماندگان شهدای این حادثه، ناگهان در بهتی عظیم نظارهگر از دست دادن عزیزان خود شده بودند. عزیزانی که هر یک با حضور موثر خود در عرصه خبررسانی، جایگاه ویژهای در قلب و دیده مردم داشتند. التیام فقدان آنان راهی خاص را ناگزیر میساخت که ابتکار شایسته و حساب شده جناب آقای مهندس ضرغامی شاید توانسته باشد تا حد زیادی درد فراق خانوادههای شهدا را التیام بخشد. هرگز یادم نمیرود، حضور ایشان در مراسم ترحیم فرزند دلبندم چه بسیار تسکیندهنده غم از دست دادن آن ریحانه بهشتیام بود که جا دارد از ایشان سپاسگزاری نمایم.
2. بر خلاف گمان برخی افراد، خبرنگاری از شغلهای بسیار خطیر است. هر فرد ممکن است در طول عمر خود تنها یک یا چند بار معدود در بطن حوادث قرار گیرد، اما خبرنگار به دلیل رسالتی که بر دوش دارد هر روز و هر شب و به طور مکرر در مسیر حوادث متعدد و متنوعی واقع میشود که بدون تعارف برای او خطرناک و حادثه آفرین است. در عین حال نیز نمیتوان او را از این موقعیت برحذر داشت، چرا که اصل خبررسانی بر پایه همین حضور موثر و خطرپذیر استوار است. حضور رئیس سازمان صدا و سیما در این جایگاه، اهمیت و ارزش شغل حساس، دقیق، پرفراز و نشیب، و خطیر خبرنگاری را بیش از پیش به نمایش میگذارد.
3. سالهای دفاع مقدس که به تعبیری "پارهای از بهشت" بود براساس آموزههای دینی یادمان داد که هرگاه در مسیر اهداف متعالی اسلام، علمداری بر خاک افتد، علمداری دیگر بیرق او را برداشته به نشان تداوم راه شهید، آن را به اهتراز در میآورد.
4. فقدان خبرنگاران شهید از آنجا که فراق عزیزانی را باعث گردیده، غم فزا و جانکاه است، اما نباید و نخواهد شد که ما را از تلاش برای رسیدن به اهداف الهیمان باز دارد. انجام وظیفه خبرنگاری خبرنگار شهید توسط فرمانده او- رئیس سازمان صدا و سیما- ادامه راه شهدایمان و آمادگی همیشگی آحاد مردم را برای به دست گرفتن پرچم علمداران شهید تصویر میکند.
5. اطلاع چندانی ندارم از اینکه آیا جناب آقای مهندس ضرغامی پیش از این تجربه خبرنگاری داشتهاند یا خیر، اما به مصداق مثل معروف "شنیدن کی بود مانند دیدن" اینکه رئیس سازمان صدا و سیما تنها از حساسیت و دقت لازم در عرصه خبرنگاری مطلع باشند با خود آن را لمس کرده باشند، تفاوت بسیار است. این موقعیت (که به دست خود ایشان فراهم شد) امکان درک هر چه بیشتر این احساس را به وجود میآورد و از این مسیر- شاید- بسیاری از دغدغههای و نگرانیهای خبرنگاران، خود را مینمایاند که به یکی از آنها اشاره میشود: به یقین برای انتخاب افراد برای پست خبرنگاری باید به ویژگیهای لازم این حرفه توجه داشت. استعداد، توانایی، ویژگیهای روحی- روانی، و اکتسابات علمی و اخلاقی از خصوصیاتی است که در حد بالایی برای خبرنگار ضرورت دارد، و انتخاب برخی افراد که ممکن است از درجه پایین این امکانات برخوردار باشند، ظلمی مضاعف است: هم به خود آنان، هم به این حرفه مقدس، و هم به اهداف متعالی مورد نظر توجه به این امر با حضور نمادین رئیس محترم سازمان صدا و سیما در این جایگاه بیش از پیش مورد انتظار است.
6. کارکنان سازمان صدا و سیما که هر یک نوعی در بخشی از این حرفه مشغول هستند، هنگامی که رئیس خود را در این جایگاه ملاحظه میکنند، به فعالیتها و مأموریتهای خود با پشتگرمی و علاقه بیشتری مینگرند. چرا که میدانند رئیس سازمان صدا و سیما به ارج و اهمیت زحمتی که میکشند، به خوبی واقف بوده، هرگاه که لازم باشد از تمام وجود خویش برای اثبات این اهمیت مایه میگذارد.
7. …
این همه، تنها گوشهای از نتایج پسندیده یک اقدام است که به واسطه وقوع تأسف بار سقوط هواپیمای حامل خبرنگاران، به انجام رسیده است. حال اگر بتوان تمامی نتایج آن واقعه دردناک را بررسی، تحلیل، و ارزیابی نمود، به "خیر" بودن این حادثه سهمگین پی خواهیم برد.
در پایان ضمن استعانت از خداوند منان در موفقیت همه کسانی که در این ابتلا مورد امتحان الهی واقع شدهاند، برای شهدای این واقعه علو درجات، و برای بازماندگان ایشان صبر و اجر خواهانم؛ و از او تمنا دارم ما را نیز از همین باب، به میدان آخرت وارد نماید.
* سوره بقره- آیه شریفه 153
اگر جشنواره فیلم فجر، آینه تمام نمای وضعیت سینمای ما باشد که در آن نقطه اتکا، جهش، قوت و ضعف آن هویداست، با دیدن فیلمهای جشنواره بیست و سوم میتوان این ارتقا یا پسرفت را ارزیابی کرد. در یک مقایسه سردستی هم میتوان اندازه این رشد احتمالی یا عقبگردهای محسوس آن را دید، عزیزالله حاجی مشهدی منتقد سینما و تلویزیون در این باره میگوید، در یک مقایسه اجمالی و گذرا میان فیلمهای حوزه دفاع مقدس تولید شده در سالهای 82 و 83 شاید بتوان چنین نتیجه گرفت که معدل مجموع فیلمهای تولید شده در سال 83 به لحاظ درونمایه (مضمون) و ارزشهای هنری و زیبایی شناسانه نمونههای به نمایش درآمده در 23 جشنواره فیلم فجر کمی پایینتر از نمونههای تولید شده در سال 82 بوده است.
حاجی مشهدی در ادامه میگوید: در سال 82 فیلمهایی مثل اشک سرما (عزیزالله حمید نژاد) مزرعه پدری (رسول ملاقلی پور) دوئل (احمد رضا درویش) و… از میانگین و معدل کیفی کارهایی مثل طبل بزرگ زیر پای چپ (کاظم معصوم) جنگ کودکانه (ابوالقاسم طالبی) جایی برای زندگی (محمد رضا بزرگ نیا) پیک نیک در میدان جنگ (سید رحیم حسینی) و مرزی برای زندگی (رضا اعظمیان) دارای سطحی بالاتر بوده و ساختاری منسجمتر داشتهاند. بی آن که بخواهیم ارزش تلاشهای انجام شده را نادیده انگاریم میتوانیم امیدوار باشیم که در عرصه سینمای دفاع مقدس هنوز هم نوجوییها و خلاقیتهای چشمگیری را میتوان شاهد بود.
اما چرا سینمای دفاع مقدس که انتظار میرود فیلمهای به مراتب چشمگیرتر را روانه پردهها کند، در جشنواره سال 83 نتوانست آنگونه که باید فیلم مهمی را بر پردهها بتاباند، مهدی عظیمی، مدیر گروه تلویزیونی بسیج در این باره میگوید: در رابطه با سینمای دفاع مقدس مراجع متعدد و متکثری وجود دارد که تصمیم میگیرند و معمولاً این تصمیمها از بعد صلبی نگاه میشود تا ایجابی، هیچ مرکزی در کشور وجود ندارد که خود را موظف بداند درباره سینمای دفاع مقدس پاسخگو باشد، چرا که حیطه سینمای دفاع مقدس آنچنان وسیع است که برای پاسخگویی آن لازم است نهادی وجود داشته باشد که بتواند در تمامی عرصهها تصمیمگیری اجرا و نظارت کند.
دوستانی که در انجمن سینمای دفاع مقدس زحمت میکشند و من بالشخصه شاهد بسیاری از زحمات، آنها بودهام به دلیل عدم پشتیبانی مناسب و در خورشان سینمای دفاع مقدس نتوانستهاند کاری انجام دهند.
اما نکتهای که همواره در این گونه بحثها باید مورد توجه قرار گیرد «جایگاه مخاطب» در این معادله است. این که این فیلمها تا چه اندازه برای ذائقه مخاطب امروز ساخته میشوند و واقعیتهای پیرامون تا چه میزان در ساخت یک اثر با موضوع 8 سال دفاع مقدس دخیل هستند و تا چه حد قدرت جذب مخاطب را به سالن سینماها دارند. عظیمی در این باره میگوید: فکر میکنم سینمای دفاع مقدس نیاز مبرم به برنامهریزی درازمدت دارد. همه چیز قابل محاسبه است: حتی اندازه جذب مخاطبان هم قابل محاسبه است. اما متاسفانه برنامه ریزیهای ما مقطعی و غیرکارشناسانه است، بیشتر از این که ما فعالانه با موضوع برخورد کنیم در مقابل فعل و انفعالات سینمای دفاع مقدس جنبه کاملاً انفعالی گرفتهایم. تلاشی که برای رونق سینمای دفاع مقدس انجام میگیرد از موضع انفعال است.
الف) تقریباً قریب به اتفاق این جوانان (چه انقلابی و چه غیرانقلابی) متأسفانه هیچ تعریف درست و مشخصی از دین نداشتند. این بیاطلاعی وقتی نمود بیشتری پیدا میکند که میبینیم همة آنها تحصیلکردگان و فارغالتحصیلان دوره متوسطه به بالا بودند. آنها حرفهایی را در مورد دین به زبان میآورند که اغلب، بیسوادان اینگونه با دین برخورد میکنند. ب) اکثر آنها برای برشمردن اصول دین (لااقل – برشمردن) مشکل داشتند و برخی آهنگ گفتنشان چونان کودکانی بود که در مهد کودک به صورتی شعر گونه اصول دین را یاد گرفته باشند. برخی کمی فکر میکردند و بعداً انگار که به پاسخ سؤال سختی دست یافته باشند با خوشحالی آنرا ابراز میکردند. ج) اکثر آنها خدا را نمیشناختند تعریف مشخص و دقیقی نداشتند. نمیدانستند خدا چه بخشی از زندگی آنها را تشکیل داده است. نمیدانستند نسبت آنها با خدا در چیست. برخی با ابراز احساسات جوانگرایانه، خود را عاشق خدا میدانستند برخی او را قابل احترام میدانستند. برخی او را تا اندازهای میشناختند که همه چیز را برای زندگیشان فراهم کرده است، و… ، برخی یاد گرفتههای دوران دبیرستان را همچون طوطی بیعقلی واگویه میکردند و برخی هم در این دنیای وانفسا در دام درویش نمایان و شیادان افتاده بودند و میخواستند از آن مسیر خود را به خدا برسانند!! د) از بقیه اصول دین و مذهب کهخ دیگر هیچ نباید فقط اسم آن را بلد بودند و برخی دیگر اسم آن را هم نمیدانستند. 2- در سالهای اول انقلاب اسلامی اقشار مختلف مردم بویژه جوانان و دانشآموزان به دلیل آنکه از خطرات هجمه به انقلاب ”وجود کمونیستها“ بود، مورد آموزشهای جدی ”خداشناسی“ قرار میگرفتند تا خدای ناکرده در دام کمونیستها نیفتند. این آموزشها آنها را تقریباً در مقابل این فتنه واکسینه کرد و پایههای ایمانی قویتری را در عقل و اندیشة آنها بوجود آورد و ضمن آنکه آنان را از خطر کمونیسم رهانید، در مقابل بسیاری از نابسامانیها فرهنگی و هجوم بیدینی نیز استوار نگه داشت. رزمندگان سالهای دفاع مقدس بخشی از آنها بودند. اما اینک که خطر کمونیسم نیست یا این خطر کمتر شده است، متأسفانه چنین آموزشهایی از دایره خارج شدهاند و یا در اولویتهای بعدی قرار گرفته است. 3- اگر بگوئیم وضع فعلی ایران بدتر از دورة شاه است به بیراهه رفتهایم چرا که سیاست کلی حکومت در زمان پهلوی به سوی بیدینی حرکت میکرد لیکن اینک این حرکت قطعاً و بدون هیچ تردیدی به سوی دینداری و فلاح و رستگاری جریان دارد. اگر فسادی در جامعه رواج دارد میتوان به چند علت بازگردد: الف) تهاجم گستردة فرهنگی دشمن از راه رسانههای صوتی، تصویری، مکتوب ب) آمادگی نفس و غرایز نفسانی برای لغزش و گناه بویژه در جوانی ج) عملکرد غیرمسئولانه بسیاری از مسئولان نظام در پستهای مختلف بویژه در جایگاههای اقتصادی و فرهنگی د) غفلت از آموزشهای اساسی دینی و پرداختن به آموزشهای فرعی و قطعی ه) و… به نظر اینجانب موارد (الف) و (ج) با در نظر داشتن تلرانسی در زمان پهلوی هم وجود داشت ولی پرداختن به آموزشهای اساسی دینی به طور کلی از سیاست فرهنگی آن حکومت خارج بود و این وظیفه را حوزههای علمیه، مبلغان دینی و اندیشمندان دینی به عهده گرفته بودند. با پرداختن به آموزشهای اساسی دینی با رهبری عارف بزرگ دوران حضرت امام خمینی (ره) از دل همان ملتی که در چنبره حکومت پهلوی گرفتار بود، انقلاب اسلامی به وقوع پیوست و حکومت جمهوری اسلامی مستقر گردید. رأی آری بیش از 98 درصد مردم به نظام جمهوری اسلامی نمایانگر مطالبات اسای جامعه از حکومت پهلوی بود که برآورده نشده بود و اینک میتوانست در نظام جمهوری اسلامی به منصه ظهور برسد. اگر ما این مطالبات را تنها در «نبود آزادی» و «خفقان» و نیز در «فقر اقتصادی مردم در دوران شاه» خلاصه کنیم، ظلم بزرگی را به نظام مقدس جمهوری اسلامی روا داشتهایم. 4- بنابر دلایل فوق و دلائل متعدد دیگری که در این مقال نمیگنجد ضروری است مراجع فرهنگی کشور اعم از آموزش و پرورش، آموزش عالی، سازمان تبلیغات اسلامی، حوزههای علمیه، جراید، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، بخشهای فرهنگی بنیادها و سازمانهای ویژه و… ، و از همه مهمتر سازمان صدا و سیما با برنامهریزی اندیشمندانه و حساب شدهای به بحث آموزشهای اساسی جامعه در زمینه دین بپردازند و مردم و خصوصاً جوانان و کودکان این سرزمین که نظام الهی جمهوری اسلامی بر آن حاکم است را از چاه ویلی که در مقابل آنان قرار دارد و خواسته یا ناخواسته آنها رابه سقوط نزدیک میکند نجات دهندم. این آموزشهای اساسی تنها در قالب آموزشهای عقیدتی (اصول دین و مذهب) خلاصه میشود که سعادت دنیا و آخرت را برای آموزش گیرندگان و آموزشدهندگان در پی دارد. بدیهی است مردم در این صورت میتوانند در مقابل شدیدترین مصائب و هجمههای فرهنگی و غیرفرهنگی مقاومت کنند و نگاهدار نظام جمهوری اسلامی باشند و استمرار این امر، این حکومت را به دست مبارک حضرت مهدی (عج) خواهد رسانید؛ انشاءالله. 5- فرافکنی این وظیفه، چیزی از وظیفهای که برعهدة ماست نمیکاهد. من (نوعی) که یکی از مسئولان فرهنگی این کشور هستم اگر از انجام این وظیفه سرباز زنم این قصور و کوتاهی حتی مسئولیت پاسخگویی دنیایی را هم در پی نداشته باشد یقیناً در آخرت باید حداقل پاسخگویی همانهایی بود که از بیمسئولیتی و بیکفایتی ما به آتش دوزخ فرستاده میشوند. 6- در سازمان صدا و سیما بخشی از وظیفه فوق بعهدة مسئولان گروههای معارف اسلامی شبکههای رادیویی و تلویزیونی است که متأسفانه بدلایل متعددی مورد غفلت و کم توجهی واقع شده است. آنان ضروری است در این خصوص همت بیشتری را مصروف نمایند تا خدای نکرده مستوجب عذاب الهی نشویم. 7- آنچه این جانب را به نگارش این سطور واداشت صداقت، دلسوزی، احساس مسئولیت و پیشبینی وضعیتی بوده است که ممکن است در اثر فراموشی، فراراه ملت مسلمان خصوصاً جوانان و کودکان قرار گیرد. امیدوارم که بخشی از وظیفه خود را به انجام رسانیده باشم.
بجای مقدمه:
ابابصیر روایت می کند که از امام محمد باقر (ع) سوال کرد که مقصود از آیه:" و به هر کس دانش داده شود خیر فراوانی داده شده است.[أ]" چیست؟ حضرت فرمود: مقصود از حکمت و دانش، شناخت امام و اجتناب از گناهان کبیره است. کسی که از دنیا برود و بیعت امامی بر گردنش نباشد مانند دوران جاهلیت از دنیا رفته و مردم معذور نیستند تا اینکه امام خویش را بشناسند. کسی که بمیرد و به امامت (امام زمان خودش) آشنا باشد، تقدیم و تاخیر ظهور، به او زیانی نمی رساند، او همانند کسی است که در خیمه و چادر حضرت با اوست. سپس فرمود: خیر، بلکه همانند کسی است که در رکاب او مبارزه کند، و بعد فرمود: خیر، بلکه – بخدا سوگند – همانند کسی است که در رکاب رسول خدا (ص) شهید شده باشد.[ب]
ابوخالد کابلی (ملقب به کنکر) گوید : بر مولای خود امام سجاد (ع) وارد شدم و به ایشان عرض کردم: ای فرزند رسول خدا ! کسانی را که خدای تعالی طاعت و مودّتشان را واجب ساخته و اقتدای به آنان را پس از پیامبر اکرم (ص) واجب گردانیده است چه کسانی هستند؟ حضرت فرمود : ای کنکر ! صاحبان امری که خداوند متعال آنان را پیشوای مردم قرار داده و طاعتشان را بر آنها واجب ساخته است عبارتند از : امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب (ع) سپس حسن (ع) و پس از آن حسین (ع) دو فرزند گرامی علی ابن ابیطالب (ع) و سپس امر به ما منتهی گردید و بعد سخنی نفرمود. [ ابوخالد گوید] گفتم : ای سرورم! از امیرالمؤمنین علی (ع) برای ما روایت شده است که زمین از حجت خدای تعالی بر بندگانش خالی نمی ماند، حجت و امام پس از شما کیست ؟ حضرت فرمود: فرزندم محمد (ع) و نام او در تورات با قر است و علم را موشکافانه می شکافد. او حجت و امام پس از من است و پس از محمد (ع) فرزندش جعفر (ع) و او را در آسمانها صادق می گویند. [ راوی گوید] گفتم :ای سرورم ؟ چرا نام او را صادق گذاشته اند در حالی که همه شما صادق هستید ؟ حضرت فرمود: پدرم از پدرش از رسول خدا (ص) روایت فرموده است: آنگاه که فرزندم جعفرابن محمدابن علی ابن حسین ابن علی ابن ابیطالب متولد شد نامش را صادق بگذارید که پنجمین از سلاله او فرزندی است که نامش جعفر است که از روی تجرّی بر خدای تعالی و دروغ بستن بر او ادعای امامت می کند و او نزد خدا جعفر کذاب و افترا دهنده بر خدای تعالی است و مدعی مقامی است که اهل آن نیست و مخالف پدر خویش و حسود نسبت به برادر خود است او کسی است که می خواهد در هنگام غیبت ولی خدای تعالی برملا سازد . سپس علی ابن الحسین (ع) به سختی گریه کرد. آنگاه فرمود : گویا جعفر کذاب را می بینم که طاغی زمانش را وادار می کند تا در امر ولی خدا و غایب در حفظ الهی و موکل بر حرم پدرش تفتیش کند . به خاطر جهلی که بر ولادت او دارد و حرصی که بر قتل او دارد اگر به دسترسی پیدا کند و طمعی که به میراث او دارد تا آنرا به ناحق غصب کند .
ابو خالد گوید: گفتم : ای فرزند رسول خدا! آیا چنین چیزی واقع خواهد شد ؟ حضرت فرمود: به خدا سوگند واقع خواهد شد و آن در صحیفه ای که نزد ماست مکتوب است . صحیفه ای که در آن ذکر محنت هایی است که بر ما پس از رسول خدا جاری می شود. [ راوی گوید:] عرض کردم ای فرزند رسول خدا ! بعد از آن چه خواهد شد ؟ حضرت فرمود : آنگاه غیبت ولی خدا طولانی خواهد شد . او داوزدهمین از اوصیای رسول خدا (ص) و ائمه پس از اواست . ای ابا خالد ! مردم زمان غیبت آن امام که معتقد به امامت و منتظر ظهور هستند از مردم هر زمانی برتراند؛ زیرا خدای تعالی عقل و فهم و معرفتی به آنها عطا فرموده است که غیبت نزد آنان به منزله [ حضور امام و] و مشاهده است . و آنان را در آن زمان به مانند مجاهدین پیش روی رسول خدا (ص) که با شمشیر به جهاد برخواسته اند قرار داده است . آنان مخلصان حقیقی و شیعیان راستین ما و داعیان به دین خدای تعالی در نهان و آشکارند . و فرمود : انتظار فرج ، خود بزرگترین فرج است . [ج]
تعریف:
برگزاری مراسم مذهبی هفتگی "عصر جمعه در جام جم " در جوار مرقد متبرک شهدای گمنام صدا و سیما در صحن مسجد بلال با حضور اقشار مختلف مردم، و تهیه برنامه از آن و پخش از یکی از شبکه های سیما و همچنین پخش مستقیم مراسم از یکی از شبکه های صدا.
ضرورت:
در طول تاریخ به ویژه در این هنگامه که دشمنان بشریت به انحای گوناگون به آزار و اذیت مسلمانان خصوصا شیعیان پرداخته اند، بحث پیرامون قائم آل محمد (عج) ضمن امیددهی به مظلومان عالم آنان را برای مبارزه با ظلم و ستم آماده کرده، مقدمات ظهور آرام دل زهرای اطهر (س) را فراهم می آورد. روزهای جمعه یکی از اوقات ارزشمندی است که دلتنگی عصرگاهی آن برای عاشقان قدوم مهدوی حلاوتی صد چندان دارد که با زمزمه و نجوایی از سر مهر سر بر آستان منجی عالم گذارند و از درگاه حضرت احدیت (ج) ظهور نور خورشید حقیقت را طلب نمایند و از او یاری یاریگر حقیقی امام زمان (عج) را مسئلت کنند. در میان همه برنامه هایی که در سراسر کشور برگزار می شود جای چنین برنامه ای آنچنان خالی است که بسیاری از مومنان عصرهای جمعه سرگردان به دنبال گمشده ای می گردند تا ساعتی بدور هر دغدغه ای برای خود و خانواده شان مکان امنی فراهم آمده، آرامشی روحی و روانی بدست آورند. این سرگردانی در برنامه های عصر جمعه برخی از شبکه های صدا و سیما نیز دیده می شود. به نظر می رسد این طرح در صورت اجرا به حول و قوه الهی بتواند تا حدودی جای خالی موصوف را پر کند.
بخش های پیش بینی شده در این مراسم:
تمامی بخش های پیش بینی شده در این مراسم به موضوع حضرت بقیه الله الاعظم امام زمان (عج) اختصاص دارد.
الف) فعالیت های جنبی:
· برقراری ایستگاههای صلواتی ( پذیرایی از مهمانان).
· برگزاری نمایشگاه و بازارچه های یکروزه هنرهای تجسمی، کتاب و نشریات، نوارکاست و فیلم.
· ایجاد سقاخانه ای بنام حضرت مهدی(عج).
ب) محتوای مراسم:
· شعرخوانی شعرای پیش کسوت و شاعران جوان.
· ابتهال و تواشیح توسط گروه های برجسته.
· سخنرانی علما و شخصیت های متناسب با موضوع.
· مدیحه سرایی مداحان اهل بیت (س).
· معرفی اماکن، موسسات، کتب، نشریات و فعالیت های منصوب به نام امام زمان (عج).
· برگزاری ویژه برنامه های مناسبتی متناسب با موضوع امام زمان مثل آغاز امامت، میلاد حضرت و ...
ج) فعالیت های رسانه ای:
· تهیه تیزرها و زیرنویس های ویژه مراسم و پخش از شبکه ها به منظور دعوت از مردم.
· ضبط برنامه ها و پخش از یکی از شبکه های سیما.
· پخش مستقیم از یکی از شبکه های صدا.
· اجرای دکور مناسب برای ایجاد جذابیت متناسب با موضوع و تاثیرگذاری هرچه بیشتر.
· استفاده از مجریان متعدد.
· انجام مصاحبه های کوتاه با مهمانان مراسم در خصوص امام زمان (عج) و گنجانیدن آن در برنامه برای پخش از شبکه.
· انجام مصاحبه های کوتاه با کودکان مهمان مراسم در خصوص امام زمان (عج) و گنجانیدن آن در برنامه برای پخش از شبکه.
· تهیه گزارش های تصویری از اتفاقات جانبی برنامه در رابطه با امام زمان (عج).
· تهیه وله های تصویری مناسب برای استفاده در برنامه.
د) فعالیت های محتوایی مقذماتی:
· تعیین شورای تعیین و نظارت محتوایی.
· تهیه تقویم فرهنگی مربوطه با توجه به مناسبت های سالانه.
· موضوع بندی هر جلسه از حیث محتوی.
ربا چیست؟ برخورد شرع مقدس با این موضوع چگونه است؟ ربا در جامعه چه تاثیراتی را به دنبال دارد؟ نتیجه اعمال ربا در اقتصاد جامعه چیست؟ برخورد دیگر کشورهای اسلامی با مقوله ربا چیست؟ آیا در کشورهای غیر اسلامی هم ربا وجود دارد؟ آیا برای ربایی شدن معامله مقدار، درصد، مبلغ، یا میزان تاثیری دارد؟ در قوانین ایران چه مجازاتی برای ربا پیش بینی شده است؟ نتیجه اعمال ربا در اقتصاد فردی چیست؟ جذابیت های ربا چیست و چرا بسیاری از مالداران به ربا جذب می شوند؟